شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به رمان «بادبادک باز» نوشته خالد حسینی


نگاهی به رمان «بادبادک باز» نوشته خالد حسینی
«بادبادك باز» رمانی است كاملاً رئالیستی، ساده، اما خوش ساخت كه در آن اثری از بازی های زبانی، نماد و تمثیل دیده نمی شود. با این حال رخدادهای آكنده از شفقت و قساوت از یك سو و كنش ها و اعتقادات شخصیت ها از دیگر سو، لایه ها و مفاهیم گوناگونی پدید می آورند كه می توان برآیند آنها را با مقوله «استعاره» تعریف كرد. همین خصلت است كه موجب می شود خواننده های مختلف، برداشت های متفاوتی از این اثر رئالیستی داشته باشند. این رمان از حیث ساختار، از دو خرده روایت تشكیل شده است كه یكی از آنها اصلی است و دیگری فرعی. این دومی دربرگیرنده كشتارها، قتل عام ها، یورش ها، مقاوت ها و مهاجرت ها است كه با توجه به ابعاد آنها به لحاظ روایی، فضا را برای شخصیت ها تنگ می كنند و موجب كمرنگ شدن آنها می شوند، اما وجه هولناك خود را بر هستی قصه و نیز حال و آینده شخصیت ها تحمیل می كنند. این بخش ها به رغم فرعی بودنشان چنان تكان دهنده اند كه شاید برای خواننده غربی بیشتر به شبیخون های چنگیزخان شباهت داشته باشند تا رویدادهایی در اوایل قرن بیست و یكم. اما برای خواننده شرقی كه هنوز در تماس مستقیم و همه روزه با سنت ها و اقتدار قومیت ها است، چندان بیگانه نیست. خرده روایت دوم یا محور اصلی داستان، در عین تصویر زندگی شخصیت ها، محملی برای بازتاب محور فرعی است، آن را توجیه می كند و از خصلت تصادف یا حادثه پردازی برای قلمفرسایی دور می سازد.این محور كه پیكربندی قصه است ضمن روایت فراز و فرود زندگی آقاطوفان و پسرش امیر، علی و پسرش حسن و شخصیت های نسبتاً فرعی مانند صنوبر، رحیم خان و سهراب مدام در حال نزدیكی به خرده روایت دوم (محور فرعی) و پوشش آن است. به عبارت دقیق تر دو محور به موازات همدیگر روایت نمی شوند- مانند «هفتمین صلیب» اثر آنازگرس- بلكه محور فرعی ضمن حفظ استقلال خود، گاهی به صورت پاره ساختاری از ساختار محور اصلی درمی آید و زمانی همچون فرایندی جداگانه، با محور اصلی تقاطع پیدا می كند كه از نمونه های موفق آن «مرگ درآند» اثر ماریو بارگاس یوسا است. در كار خالد حسینی جدا از این شیوه كلی ضمن غافل نماندن از درون شخصیت ها، خط سیر مذكور همواره حفظ می شود؛ طوری كه احدی از شخصیت ها و مسائل طرح شده در قصه، بلاتكلیف باقی نمی ماند. این درونكاوی طیف وسیعی از گرایش به بی رحمی و خشونت، عشق، وفای به عهد تا نوستالژی، ستم طبقاتی و قومی، غرور و محبت را دربرمی گیرد. اما سنگ بنای این درون نگری را در نهایت شفقت و قساوت رقم می زند- كه هر دو نیز رنگ و بوی شرقی و به طور مشخص افغانی دارد. البته نمی توان منكر شد كه همدردی نویسنده با انسان های رنج دیده گاهی به احساسات گرایی كشیده می شود و به دلیل فاصله گرفتن با درونمایه روایت، به پتانسیل كلی آن لطمه می زند. با وجود این داستانی كه در نهایت ساخته می شود، زیاد به صفت جانبداری [هرچند از حق، حقیقت و انسان های ستمدیده] متصف نمی شود، حتی از چارچوب های قومی و منطقه ای فراتر می رود و به دلایلی كه گفته خواهد شد خصلتی عام و جهانی پیدا می كند و خواننده را در مقابل مسئله هستی شناسانه خیر و شر قرار می دهد- امری كه قرار بود مدرنیسم به آن خاتمه بخشد، اما ظاهراً با تاخیر زمانی چند ۱۰ساله در كشورهای پیرامونی. با هم خلاصه داستان را مرور می كنیم: آقاطوفان مالك و ثروتمند پشتون [سنی مذهب] در كودكی با علی بچه یتیم فقیر كه فلج اطفال چهره اش را سخت زشت كرده است و هزاره ای [شیعه مذهب] است دوست و همبازی است. بعدها آقاطوفان با شاهزاده ای ازدواج می كند و صاحب پسری می شود به نام امیر. علی هم با دخترعموی زیبا و سر به هوایش صنوبر ازدواج می كند كه پس از به دنیا آوردن حسن لب شكری همراه كولی ها فرار می كند. مرگ مادر امیر و فرار مادر حسن نوعی مشابهت در سرنوشت «پشتون» كوچك و «هزاره ای» كوچك قصه یعنی امیر و حسن پدید می آورد؛ هر دو از یك دایه شیر می خورند. به این ترتیب نوعی برادری بین آنها به وجود می آید هرچند كه «شیر دایه» به عنوان تداوم بخش حیات معنای عمیق تری دارد. اولین كلمه ای كه حسن بر زبان می آورد، «امیر» است كه اگر بخواهیم همچون فلاسفه متاخر، زبان را ژرف ساخت هستی بشر بدانیم بار معنایی اش از حد و اندازه یك تكلم ساده فراتر می رود. حسن جسور نه تنها دوست و همبازی امیر محتاط و محافظه كار است بلكه كارهای مختلف او را انجام می دهد. متقابلاً امیر نیز كه از شانس تحصیل برخوردار است هرازگاهی برای حسن علاقه مند به سواد، اشعار مولوی، خیام و فردوسی را می خواند. البته سخت به حسن هم حسادت می كند چون او را مورد علاقه و توجه پدر خود می بیند.گاهی نمی تواند مانع سرریز عصبی خود، به شكل دیگرآزاری و تحقیر شود. پس حسن را خوار می شمرد؛ همان طور كه در بسیاری از كشورهای مشرق زمینی سواد بیشتر از آنكه وسیله تعالی معنوی و مادی باشد، ابزاری برای تفاخر بود. واكنش حسن جسور به نحوی دیگر تصویر می شود: او نه تنها به تلافی متوسل نمی شود بلكه در هیچ موردی از حمایت امیر غافل نمی شود؛ درحالی كه در واكنش نسبت به توهین و تمسخر بچه ها- به خاطر چهره زشت پدر خود و لغزش های مادرش- عقب نشینی می كند. امیر كه شاهد این فعل و انفعالات است برای «دست انداختن» این رقیب فقیر دست به قصه سازی های بی سر و ته می زند. در واقع خالد حسینی نشان می دهد كه قصه گویی و روایت، دست كم در آغاز كار وسیله ای برای پاسخگویی به ناكامی است اما در لایه فوقانی داستان، حسن قصه گویی امیر را تشویق می كند. در نتیجه همین تحسین های مكرر است كه امیر به سمت داستان نویسی می رود. در عین حال دچار دوگانگی لاینفكی است. از یك سو خود را خطاكار می بیند و دوست دارد عذرخواهی كند، از سوی دیگر برای حفظ غرور خود حاضر به پوزش خواهی نیست. امیرطوفان ترتیب عمل جراحی لب حسن را می دهد و به خوشبختی و آینده او فكر می كند، اما با كودتای داوودخان معادلات عینی و ذهنی بسیاری در هم می ریزد و چهره جدیدی در داستان ظاهر می شود به نام آصف كه پدرش افغانی و مادرش آلمانی است.او امیدوار است كه حكومت جدید «پشتون های اصیل را از هزاره های طفیلی» جدا كند. او كه از سن و سال نوجوانی كتاب «هیتلر» را می خواند، ناراحت است كه امیر با حسن دوست است و حتی می خواهد به امیر حمله كند. در همان زمان كه امیر در این فكر است كه بگوید حسن خدمتكارش است و نه دوستش، حسن تیركمانش را به طرف چشم چپ آصف نشان می رود. آصف عقب نشینی می كند اما روزی كه حسن به خاطر بادبادك امیر _ كه نفر اول شده است- خود را به خطر می اندازد و این طرف و آن طرف می رود، آصف و دوستانش او را مورد آزار جنسی قرار می دهند- درحالی كه امیر در گوشه ای پنهان است و «چشم های حسن او را یاد چشم های گوسفند هایی می اندازد كه روز عید قربان كشته می شوند.» وقتی آصف و دوستانش می روند، امیر بادبادكی را كه حسن به خاطر حفظ آن تن به خطر داده بود، می گیرد و بی اعتنا به او می رود. حتی به مرور او را با بی رحمی از خود می راند. حسن كه موقعیت خود را درمی یابد فقط كارهای او را انجام می دهد. امیر به این اكتفا نمی كند و در غیاب حسن و پدرش علی ساعت خود و مقداری پول را در اتاق آنها پنهان می كند و مدعی می شود كه حسن آنها را دزدیده است.علی می گوید آنجا را ترك خواهند كرد. امیر درمی یابد كه علی همه چیز را درك كرده است. این یكی از درخشان ترین صحنه های روایت است. مناعت طبع و آزادگی انسانی فقیر و از سوی دیگر شفقت و عذاب وجدان انسان متمولی كه بار گناه دیگری را بر دوش می كشد: امیر طوفان پدر امیر كه از فرط شدت احساسات به گریه می افتد با عجز و لابه از علی می خواهد آنجا بمانند. احساس خیانت و گناه از این لحظه به بعد به عنصر لاینفك شخصیت امیر تبدیل می شود.«پسا استالینیسم» یعنی توتالیتاریسم تنبل و كرخت سرای سالمندان كرملین، به عنوان جزیی از محور فرعی (خرده روایت دوم) وارد عرصه كار زار می شود. احزاب پرچم و خلق فرقی ندارند و ببرك كامل همان نورالدین تركی و او همان حفیظ الله امینی است كه اولی سوار بر تانك می آید و آن دو سوار بر فیات روسی و مسكوویچ. از این پس تنها آینده ممكن در افغانستان ترك آنجا است. از این پس مردم افغانستان نه فقط در حال زندگی نمی كنند بلكه از حسرت گذشته هم محروم می شوند. فقط می توانند دوره ظاهر شاه را با آه و حسرت درهم آمیزند كه آن هم به رغم فقر و جهل و بی عدالتی دست كم به خاطر سازش پنهانی «آمریكا، شوروی و چین» از كشتار و جنگ داخلی مصون مانده بود. امیرطوفان كه به چنین فضایی وابسته است، تاب نمی آورد و همراه امیر از افغانستان خارج می شود و به آمریكا می رود، اما بین راه افغانستان- پاكستان برای نجات یك زن افغان از دست یك سرباز روس، تن به خطر می دهد و سرانجام هم پیروز می شود. همین شجاعت نزدیك به مرگ وجدان امیر را بیش از پیش معذب می كند. امیر در آمریكا با هزار زحمت به دانشگاه می رود و در اینجا وجوه تازه ای از شخصیت امیر و پدرش به عنوان انسان های مهاجر و رانده شده از میهن برای خواننده گشوده می شود؛ انسان هایی عجیب آشنا و عجیب ناآشنا. گویی چنین اخباری را درباره دوستان و خویشاوندان ایرانی خودمان هم شنیده ایم. با به قدرت رسیدن طالبان كه جانشین بر حق و خلف استالینیسم حاكم بر افغانستان است علی روی مین می رود و كشته می شود. حسن و زنش مریم هر دو در كمال قساوت به دست عوامل طالبان كشته می شوند. حسن پیش از مرگ، مادرش صنوبر را می بیند كه به تمام معنی فرو ریخته است با چهره ای درب و داغان و روحیه ای متلاشی. این زن مهری را كه باید به حسن می بخشید به سهراب فرزند حسن عطا می كند ولی پیش از مرگ حسن و مریم می میرد. طالبان سهراب را به یتیم خانه تحویل می دهند. با پاره ساختاری از محور اصلی متوجه می شویم كه حسن فرزند امیرطوفان و صنوبر است و به این ترتیب امیرطوفان را كه «متمول مردمی» می دانستیم در جایگاهی می بینیم كه به دلیل برتری، خواسته یا ناخواسته به علی و صنوبر ستم روا می دارد. بنابراین گرچه امیر و پدرش به سادیسم نوع افغانی یعنی «هزاره آزاری به شیوه پشتون ها» دچار نیستند، اما موقعیت تاریخی و جو عمومی به گونه ای است كه به آنها جایگاه مشابه آزارگرها می بخشد. به قول گوستا و لوبون «جمعیتی كه با تحریك آنی یا الگوها و باورهای سنتی به حركت درمی آید از حیث رفتاری یكی می شود. خوب و بد، استاد دانشگاه و اوباش خیابان دست كم برای مدتی در یك تراز قرار می گیرند.» مرگ حسن و پدرش علی در جنگ های داخلی افغانستان و نیز عاقبت هولناك صنوبر بازنمایی این حقیقت دردناك است كه یك قوم (در اینجا هزاره ها) باید له و لگدمال شود. امیر این نكته را از زاویه عذاب وجدان خود می نگرد. پس زمانی كه همسر دارد و نویسنده مشهوری است به افغانستان می رود، سهراب را پیدا می كند و سهراب در موقعیتی خاص، چشم آصف را نشانه می گیرد و آن را كور می كند. بنابراین در لایه فوقانی اثر اقتدار متكی بر سنت، جهل و قوم گرایی نمی تواند نابودی یك قوم (هزاره) را رقم بزند. در لایه دوم، سهراب فرزند حسن و حسن در یك روایت فرزند علی و هر سه به عنوان هزاره ای باید تحت ستم بمانند. در لایه سوم حسن برادر امیر است یا به بیان دیگر هزاره و پشتون در اصل برادرند. در همان لایه دوم، سهراب به عنوان نماینده نسل جدید هزاره، چشم فاشیسم (سنت گرایی) پشتون را كه مظهرش آصف است نشانه می رود و چون چشم استعاره «نوع نگاه به هستی و بینش» است و با زمانه سازگاری ندارد، لذا باید این «نگاه» حذف شود. امیر با تمام نقاط ضعفش، تجلی وجه انسانی قوم پشتون است (البته در مقایسه با پدرش خیلی كمتر) عذاب وجدان مستمر او نشان می دهد كه نسل معمولی و هنجار پشتون از ستمگری فاصله می گیرد. امیر شخصیتی است كه پی می برد یك انسان برای تحقیر دیگران، ابتدا خود نیز باید با حقارت و تحقیر خویشتن كنار آمده باشد. او در كودكی حسن را آزار می دهد، اما این آزار ها خصلت رفتاری دارند، از عادت و رسم و رسوم تبعیت می كنند تا امری درونی و آگاهانه. به عبارت دقیق تر، این ناخودآگاه جمعی است كه او را به سوی آزار حسن سوق می دهد. خالد حسینی روی همین لایه روانشناسی اجتماعی انگشت می گذارد و می خواهد نشان دهد كه خصومت بین اقوام بیشتر از آن كه ناشی از پاره ای وجوه گذرا باشد، اساساً دنباله و ادامه عقاید و باور ها و در مجموع «فرهنگ» است. بی دلیل نیست كه این لایه به امور دیگر نیز مانند ستم بر زن ها هم تسری پیدا می كند. آصف نماینده دیگری از پشتون ها است؛ مردی كه شاید دستورالعمل های استالین و هیتلر را نخوانده باشد، اما در ماهیت یك فاشیست است. او دقیقاً همان كسی است كه هم حكومت حزب پرچم می خواهد، هم حزب خلق و هم طالبان. خالد حسینی اینجا قاعده حذف شخصیت های سفید و سیاه را با جسارت كنار می گذارد تا نشان دهد كه «ملا محمد عمر» ها از چراغ جادوی علاءالدین بیرون نیامده اند. خالد حسینی برای نشان دادن هر دو وجه و نیز ابعاد هولناك خشونت ها، تا جایی كه توانسته است از«قید» و «صفت» استفاده كرده است و بیشتر شبیه نویسندگان آمریكای لاتین كار كرده است تا نویسندگان آمریكایی كه سال ها است به پیروی از كارور قید و صفت را از متن خود حذف كرده اند. الزامات داستان هم چنین چیزی را می طلبد. در آمریكا شاید «گرسنه بود» یا «دیدید خشن بود» خواننده را راضی كند، اما در افغانستان كه «صنوبر به شدت گرسنه و تشنه بود و از فرط ناچاری به مردن رضایت می داد» یا «آصف و همراهانش به طرز هولناكی خشن و بی رحم بودند»، بازنمایی خوش ساخت تری از واقعیت است، عاطفی تر است و خواننده را راضی تر می كند. این نكته با توجه به وضعیت روحی راوی اول شخص كاملاً موجه است- خصوصاً جاهایی كه محور اصلی (روال عادی و كنش های معمولی شخصیت ها) با محور فرعی (حمله، دستگیری، خشونت جنگ) تلاقی می كنند. خاصیت این نقاط تلاقی ارتقای پتانسیل روایی هر دو محور، خصوصاً محور اصلی است. مثلاً هر كودتا یا تهاجمی، وجوه تازه ای از شخصیت ها را برای ما باز می كنند. از آن جمله اند؛ هجوم طالبان و دستور آنها به حسن برای تخلیه خانه و میزان احساس مسئولیت حسن كه سرانجام به قتل او و همسرش می انجامد و بازنمایی جنبه هایی از شخصیت های این دو. یا ربودن سهراب به فرمان آصف كه با لذت از كشتار هزاره های شیعه در مزار شریف سخن می گوید و در اندیشه «اصلاح نژاد» است و وجوه تازه ای از تفكر او و موضع گیری امیر بازنمایی می شود و به نوبه خود به محور اصلی و حتی محور فرعی دینامیسم می بخشد.البته به عقیده من می شد جاهایی به ایجاز عاری از حذف رو آورد تا حجم رمان كمتر می گردید.نمی شود این رمان را خواند و انتخاب مترجمان و زحمت آنها را تحسین نكرد. این گونه گزینش ها برای ترجمه به فارسی، نوعی «فرهنگ سازی» است، به ویژه وقتی پای این واقعیت در میان باشد كه اولاً بعدها تاریخ رنج ربع قرنی ملت افغان را در یك جمله توصیف می كند، ثانیاً رمان به زبان انگلیسی اما با «فرهنگ افغانی» نوشته شده است.


فتح الله بی نیاز
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید