سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

استعفا و تبعید رضاشاه


شمه ای از خاطرات توران امیر سلیمانی (مادر غلامرضا پهلوی )
از وقایع استعفا و تبعید رضاشاه
در شهریور ماه ۱۳۲۰ ایران شاهد ورود نیروهای متفقین و خروج رضاشاه از كشور بود. پادشاهی كه مشروعیت و مقبولیت خود را از بیگانگان كسب كرده وبا سركوب تمایلات استقلال طلبانه ایرانیان به قدرت رسیده بود با نهیبی از سوی پشتیبان سابق خود همانند فردی مجرم پا به فرار گذاشت. پذیرش این واقعه برای بسیاری از مردم كه دوران قدر قدرتی شاه را دیده بودند سنگین بود . اما این سنت الهی بود كه جاری می شد (( ملك با كفر می پاید اما با ظلم نمی پاید)). آنچه در زیر می آید نگاه یكی از اعضای خاند ان پهلوی است به این واقعه . روز سیم شهریور ۱۳۲۰ شد، ما كه گاهی جز از اخبار رادیو كه از جنگهای اروپا به گوشمان می خورد، دیگر چیزی نمی دانستیم و در آن حصار سعدآباد، كسی جرأت صحبتی را با ما نداشت، صبح روز سیم شهریور كه برای نماز از خواب بیدار شدیم دیدیم كه صداهای ناهنجاری به گوش می رسید كه ابتدا تصور كردیم كه سنگ می تركانند. چون اغلب به واسطه ساختمان های شاه در سعدآباد و دربند سنگ ها را با باروت خورد می كردند، ولی ناگهان چندین طیاره را روی سعدآباد دیدیم، در حركت است كه از صدای آنها پسرم از تختخواب پریده و گفت این طیاره مال روسیه است . دیگر تقریباً همه چیز داشت روشن می شد و اخباری بود كه از محل های بمباران شده و از هراس مردم و كارهای دیگر به سعدآباد و كم و بیش به گوش ما می رسید . تقریباً تا نزدیك ظهر كه شاهپور رفت و آمد و اطلاع داد كه اعلیحضرت دستور داده كه كلیه خانمها و پسرها و دخترها و زنها آنچه ممكن است ، به طرف اصفهان حركت نمایند، تا ببینیم بعد چه پیش می آید. این بود كه باز بدبختی و بیچارگی دامنگیر ما شد. منكه دیگر قادر نبودم ، اقلاً لوازماتی كه ممكن است در مسافرت لازم باشد، جمع آوری نمایم و چمدانی برای پسرم یا خودم ببندم. همینقدر تا عصر آن روز، همین طور خبر می دادند.علیاحضرت به طرف اصفهان رفت. والاحضرت شمس رفت. والاحضرت اشرف رفت. عصمت خانم و بچه هایش رفتند. ما هم ناچار شدیم و فكر كردیم چه باید بكنیم. من فكر كردم اگر من شاهپور را به طرف فامیل خودم یا دهات آنها كه می دانستم ممكن است قدری امن باشد ، ببرم، ممكن است باز هم این مووضع بعدها اسباب حرف شود . اگر هم شاهپور را بفرستم به اصفهان و خودم نروم ، آنهم دلم طاقت نمی آورد كه پسرم را تنها ول كنم. چون همه رفته بودند جز خود شاه و ولیعهد و شاهپور علیرضا، من هم فكر كردم من هم با پسرم بروم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. ابتدا قرآنی را با خود برداشته و شاهپور تفنگ و طپانچه و قدری لباسهایش و یك چمدان كوچك هم برداشت و با او یك شوفر و گوهر تاج گیس سفیدم با یك ماشین جدید شاهپور، به طرف اصفهان حركت نمودیم. البته ماشین را شاهپور می راند و من هم تمام جلوشان بود، بی اختیار در حركت بودند. البته ماشین را شاهپور می راند و من هم تمام مدت مشغول دعا خواندن بودم و خودمان را به خدا سپردم و اشك می ریختم . نزدیك غروب به قم رسیدیم و پسرم از عابری پرسید راه اصفهان كجاست؟ او سر دوراهی راهی را نشان داد و بدون توقف ، تقریباً ساعت ده به اصفهان رسیدیم. البته پرسیدیم كه علیا حضرت كجا رفتند و در كدام منزل هستند؟ پس از پرس و جوی زیاد معلوم شد به منزل دهش كه یكی از تجار معتبر اصفهان می باشد، رفته اند، البته عصمت خانم هم با بچه هایش در منزل دیگری بودند، ولی البته ماهم مجبور بودیم كه هر جا كار علیا حضرت رفته بودیم . این بود كه پرسان پرسان برای ساعت یازده به آنجا رفتیم. به واسطه هول و هراس زیاد آن روز، ابداً غذائی نخورده بودیم و آن شب هم من و پسرم و آدم هایمان بدون شام گذراندیم. همینقدر كه وراد شدیم ، علیا حضرت با شهدخت ها و همشیره هایش با خانم های اطرافیان در سالنی جمع بودند كه ما هم وارد شدیم. قدری نشسته از گزارشات روز صحبت كرده ، البته همه نگران و ناراحت بودند. بعد صاحب خانه ما را به اتاقی كه برای من و شاهپور معین كرده بود برد. از خستگی و هول و هراس ، منكه گاهی در حال اغما و گاهی خواب با هراسی بودم و شاهپور هم كه جوان و خسته بود و به علاوه تمام روز هم غذای كافی نخورده بود، خوابش برد. شب را در كمال وحشت و ناراحتی به روز آوردیم. دو روز همه در منزل آقای دهش همگی ماندیم. اینرا هم فراموش كردم بنویسم كه والا حضرت فوزیه كه در ۲۵ همین ماه به ملكه گی رسید، با والا حضرت شهناز هم با ما درهمین منزل بودند، و در آن موقع والاحضرت شهناز یكساله بود. روز سیم، چون منزل نسبتاً كافی نبود، منزل آقای كازرونی را كه آنهم یكی از تجار معتبر اصفهان و صاحب كارخانجات ریسندگی اجناس كازرونی می باشد برای پذیرائی خانواده سلطنتی آماده كردند. البته در آنجا كه كنار زاینده رود واقع شده بود، باغ نسبتاً بزرگ و عمارت عالی داشت كه همگی به آنجا منتقل شده و برای هر كس اتاقی معلوم كردند. من و پسرم هم در یك اتاق منزل داشتیم. البته روزها با ناراحتی می گذشته و همه روزه اخبار گوناگون می رسید كه هیچ كدام امیدوارمان نمی كرد. شاهزاده صارم الدوله ، پسر ظل السلطان كه شوهر افتخار اعظم دختر اتابك بود خاله من می شود و از قدیم نسبت و دوستی با هم داشتیم و البته با دربار رضاشاه هم معاشرت داشتند. اغلب روزها من و پسرم را به منزلشان دعوت نموده و اغلب از اخبار روز مطلع بود. گاهی آنچه را صلاح می دانست، به من می گفت و اغلب ما را دلداری می داد. بالاخره مدت بیست روز ما روزگارمان را به همین حال خوف و رجا گذرانده و هر آن فكر می كردیم، یا بكلی از این مملكت هم تبعید خواهیم شد، یا بالاخره تكلیفی معین خواهند كرد. گاهی همگی گریه می كردیم. گاهی دور هم جمع شده مشغول صحبت بودیم. اینرا هم بگویم كه دیگر مقام بالا و پائین از بین رفته بود. علیا حضرت، والاحضرت فوزیه ، والاحضرت با ماها كوچك ترها، همه دورمیز غذا جمع شده و اغلب در یك سالن، دور هم جمع و همه نگران آینده بودیم. تا روز بیست،‌سیم شهریور خبر رسیدكه اعلیحضرت رضاشاه از سلطنت استعفا دادند، و سلطنت را به محمد رضا شاه ولیعهد خود واگذار نمودند، و امشب هم به اصفهان خواهند آمد. كه برای خارج مسافرت نمایند. البته دور رادیو جمع و بی اختیار همه مشغول گریه و زاری شدند. فقط كمی نور امید كه اقلاً به كلی سلطنت پهلوی را منقرض ننمودند و باز جای شكر باقی است كه سلطنت به محمدرضا شاه رسید. بعد آدم فرستادن اتاق های بالا و یك اتاق برای خواب اعلیحضرت رضاشاه درست نمودند. تقریباً نزدیك ساعت شش بعدازظهر بود كه اتومبیل رضاشاه رسید، ما از پشت پنجره نگاه می كردیم، ولی علیاحضرت فوزیه و والاحضرت همه جلو عمارت ایستاده بودند. رضاشاه از ماشین پیاده شد، فقط یك پیشخدمت جلو نشسته بود با شوفر كه فوراً او هم پائین جسته و كیف زرد بزرگی را از ماشین درآورد. همه تعظیمی كرده ، شاه هم سری فرود آورده ، با كمال افسردگی از پله های عمارت بالا رفت.قدری در سالن نشسته ، همه در اطرافش نشسته اند. پس از صرف یك فنجان چای، گفت می خواهم قدری استراحت كنم. او را در طبقه فوقانی به اتاقش راهنمایی نمودند. البته دیگر سكوت حكم فرما بود و دیگر كسی بلند صحبت نمی كرد. شاهپور بعد پیش من آمد و گفت اعلیحضرت فرمودند تو و شاهپور علیرضا پیش شاه خواهید ماند و من سایر بچه ها را با خود به خارجه می برم . من قدری خوشحال شدم ، گفتم بحمد الله اقلاً تو از من جدا نخواهی شد. در همین شب تقریباً ساعت نه و ده ماشین دیگری مقداری لباس و اثاثیه شاه را آورد. آن شب را هم بین بیم و امید گذراندیم. صبح روز ۲۴ تقریباً ساعت شش بود كه باز ماشین دیگری از تهران رسید كه در او رئیس نظیمه وقت و قوام شیرازی بود كه همه تعجب كردند كه اینها دیگر برای چه آمدند. بعد فوری اجازه خواسته خدمت رضاشاه رفتند. پس از مدتی مذاكرات كه البته ما نشنیدیم . بعد كه پائین آمدند، بعد كم كم گفته می شد كه اینها آمدند كه دستور داده شده كه اعلیحضرت رضا شاه آنچه دارد ،‌از منقول و غیر منقول ، ملك و هستی خود را بایستی قبل از حركت به خارجه ، به محمدرضا شاه انتقال دهد. البته برای مخارجات او و خانواده ای كه همراه می برد، اعلیحضرت محمدرضا شاه همه ماهه خارج خواهند فرستاد ، علیاحضرت فوزیه هم با والاحضرت شهناز به طرف تهران حركت نمایند. البته ما دیگر گفتگوی شاه را با قوام و رئیس نظمیه نفهمیدم . همینقدر تا نزدیك ظهر از اداره ثبت آمده و آنچه را اعلیحضرت رضاشاه داشت كه متعلق به خودش بود، به محمدرضا شاه منتقل نموده، امضا گرفتند ، اتومبیل هم برای علیاحضرت با عصمت خانم و پنج اولادش به خارج كه آن موقع گفته می شد به آرژانتین خواهند رفت، می روند و بقیه در تهران پیش اعلیحضرت فعلی خواهند ماند. شب دیدیم باز ماشین از تهران‌آمده و نامه ای از طرف محمدرضا شاه برای پدرش آورده بودند كه نوشته بودند با وضع كنونی و لجام گسیختگی مردم ، من نمی توانم از پسرها نگاه داری نمایم. عجالتاًً همه پسرها با شما بیایند تا مملكت قدری ساكت شود و من مشغول به كار خود بشوم . این خبر كه با ما رسید بار دیگر روزگار من سیاه شد .آن شب را تا صبح روی تخت خواب بیدار نشسته به صورت شاهپور نگاه كرده و گریه نمودم. دیگر فكر می كردم دنیا برایم آخر شده ،‌اگر در یازده سالگی برای تحصیل می رفت من آن اندازه ناراحت شدم ، كه امید به بازگشت او یا رفتن خودم به اروپا و دیدار او داشتم، ولی حالا چكنم؟ چگونه از این یك اولاد كه تمام امید و علاقه من به او می باشد، دست بكشم. این رفتن دیگر تبعید است . آیا می تواند دوباره به وطن برگردد! آیا دیگر ممكن است چشم من به دیدارش روشن شود؟ اگر بخواهم منهم با او بروم ، باز این تحقیرات ، این ناملایمات را چكنم؟ منكه چیزی از خود ندارم كه سوا بتوانم در خارج زند گی كنم به علاوه ، بدهی زیادی در تهران و بین فامیل دارم و اینها را چكنم؟ پشت سر بگویند مال ما را خورده و رفت. شاهپور هم به قدری مغموم و دلتنگ بود كه نمی توانست حرفی بزند. خودش را دروغی به خواب زده بود كه من تصور كنم او راحت خوابیده و من هم بخوابم . مختصر آن شب هم مثل شب های نگران قبل، بلكه صد مراتب بدتر به من گذشت. صبح كه شد با چشمان ورم كرده و حال خراب به اجبار بیرون رفته ، نماز صبح خواندم.همین طور اشك مثل سیل از چشمانم سرازیربود . تا ساعت نه كه همه از خواب برخاستند. من گاهی داخل اتاق به شاهپور نگاه می كردم و گاهی در سراسرا با گوهر تاج درددل می كردم. تا بعد معلوم شد كه شهدخت شمس هم ، چون پدرش را خیلی ناراحت دیده ،‌او هم تصمیم گرفته كه با پدرش به خارج برود. حال معلوم نبود كه دست به كجا خواهد رفت. مرا قدری تسلی داد. گفت نگران مباش منهم به میل خود خواهم رفت. فریدون را هم می برم و ما نمی گذاریم شاهپور غلامرضا تنها باشد. من می دانم شما چه علاقه ای به این پسر دارید. به شما قول می دهم همه گونه مواظب او باشیم. گرچه قدری فكر م راحت تر شد، ولی كجا دوری اورا چطور تحمل كنم. پس از رفتن او سرخود را به چه سرگرم كنم؟ دلخوشی ام در این دنیا چه خواهد بود؟ خود را بی جهت آلوده این ده و مبلغ زیادی قرض كردم. این قروض را چكنم؟ كی دیگر در این روزگار سیاه چیزی می خرد كه اقلاً بتوانم ده را فروخته و قروضش را بپردازم . و هزاران خیال های جور و ناجور، هر آن مرا آزاد می داد و دیوانه ام می نمود. بعدازظهری با شاهپور باز منزل صارم الدوله رفتیم. او كه حال مرا دید خیلی كسل شد. چون واقعاً شاهپور را دوست می داشت. خیلی به من دلداری داد و گفت شما فكر كن برای تحصیل می رود و چه بهتر كه تنها نیست و به اتفاق پدر و خواهر و برادر می رود. او جوان است ، امید به آتیه اش زیاد است. انشاء الله مملكت امن و امان می شود و والاحضرت هم به سلامتی دوباره به وطن و پیش شما برمی گردد. آنقدر ناراحت نباشید. معهذا كجا این نصایح به گوش من فرو می رفت. همین طور اشكم روان بود. دامادش حسن خان اكبر هم از تهران آمده بود و اتفاقاً حسن را هم در همان سال به واسطه معرفی شاهپور غلامرضا، به خدمت پدرش، به وكالت رسیده بود. او هم بسیار نسبت به شاهپور دوست و علاقمند بود. او هم خیلی اظهار ندامت كرد، ولی گفت همین طور كه شاهزاده صارم الدوله می فرمایند، انشاء الله عمر سفر كوتاه است، و شما آنقدر نگران نباشید. شاهپور من كه تا آن موقع هیجده سال تمام از عمرش می گذشت، تمام ثروتش منحصر به دو عدد ماشین بود، یكی بیوك و یكی هم همین ماشین جدید كه خیلی دوست می داشت و تا اصفهان هم با خود آورده بود. و چند عدد تفنگ شكاری كه دو سه تای آن را هم مرحوم مجدالدوله به او داده بود ، و یك سگ شكاری كه آنرا هم صارم الدوله در همین بیست روز پیش به او داده بود ، حال هم این دو سهم علی آباد كه من با اصرار وادارش كردم خرید. ولی البته می دانست كه تا چه حد من مقروضم ، گفت مادرم مقروض است، منهم همین دو ماشین را دارم. برایش می گذارم یكی را سوار شده و یكی را بفروشد و پولش را به جای قرض خودم كه از بقیه خرید زمین مانده ، و بقیه را هم به قروض خودش بدهد. دیگر اینكه شماها همیشه برایم كاغذ بدهید و از مادرم دلجویی كنید. حسن گفت شما ماشین را چیز بنویسید و به من واگذار نمائید كه اگر خدا ناخواسته به اسم اموال دربار خواستند از ایشان بگیرند، این كاغذ دست می باشد. در هر حال پا شدیم و شاهپور از آنها خداحافظی كرد و واقعاً آنها هم خیلی متأثر شده بود. سوار شده به منزل آمدیم.دیدیم علی ایزدی و چند نفر دیگر هم از یك آشپز و یك پیشخدمت و بعضی لوازمات و الاحضرت شمس و فریدون و یك نوكر برای والاحضرت شمس و عده ای راحاضر كرده اند كه با ماهانه گزافی همراه شاه و شهدخت نمایند و علی ایزدی هم به عنوان منشی، تذكره همه را با ویزای آرژانتین از تهران آورده بودند. من هم با حال زار با گوهر تاج نشسته دو چمدان لباس و لوازمات پسرم و آنچه كه همراه تا اصفهان داشتیم، درست نموده كه صبح ساعت هشت بایستی آنها حركت نمایند. دیگر آن شب چه به ما گذشت ، قلم از شرح آن عاجز است . البته حالا علیاحضرت هم به واسطه رفتن والاحضرت شمس و شاهپور علیرضا قدری ناراحت شده بود. تا صبح بیدار نشستم . تمام روی پسرم را نگاه می كردم و می گریستم. بالاخره صبح نماز را خواندم و كم كم همه امروز، قدری زودتر از خواب برخاستند. بعضی چای خورده و بعضی نخورده ، ساعت هشت صبح رضاشاه از پله های طبقه بالا پائین آمد به سراسر كه رسید من دیگر طاقت نیاورده ، دست شاهپور خود را كه او هم در وداع با من چشمانش اشك آلود بود، گرفته پیش شاه بردم . من تا امروز پس از تولد شاهپور با او روبرو نشده بودم . حالم به قدری پریشان بود كه به وصف در نمی آید و گفتم : اعلیحضرت یك بچه بیست روزه به دستم دادی و حال یك پسر جوان و هیجده ساله به دستت می سپارم و شروع كردم بلند بلند گریه كردن. او هم كه رنگش مثل ذغال سیاه شده بود و اشك بی اختیار از چشمانش سرازیر بود، گفت : البته پسرم است و از او خوب نگاه داری خواهم كرد. خیال شما راحت باشد . خواستم بگویم شما با داشتن كمال و اقتدار و ثروت بی پایان ، یك فرژیدر ۲ هزار تومانی را از او مضایقه كردی . دیگر به قدری حالم بد بود و گریه گلویم را می فشرد كه قادر به گفتن كلمه ای نبودم. رفتم توی اتاق و او همین طور سرش را پائین انداخته به طرف درب سراسر رفت. شاهپور من و شهدخت و فریدون هم به دنبالش و بقیه هم از گوشه و كنار مشغول تماشاكردن این منظره بودند. دو سه اتومبیل دم پله ها و توی باغ با رئیس نظمیه و عده ای بودند. دیگر نفهمیدم چگونه در اتومبیل ها سوار شدند. البته من با شهدخت و فریدون هم روبوسی و خداحافظی و سفارشات زیاد نمودم ‍‎‏” پس از خارج شدن اتومبیل ها از باغ كازرونی ، من به طوری فریاد می زدم كه همه ، علیا حضرت و سایرین را ول كرده و اطراف من جمع شده بودند. تا ساعت ده ،‌ تمام كارمان گریه بود كه رادیو خبر داد موكب اعلیحضرت محمدرضا شاه برای مراسم سوگند به طرف مجلس شورای ملی با تشریفات خاصی در حركت است. علیاحضرت بی اختیار گفت حالا دیگر بعد از رضاشاه ، می خواهم پسرم سلطنت نكند و فوزیه ملكه نباشد. البته رویش نشد كه بگوید با بودن من مردم بروند به فوزیه سر فرود بیاورند. من از تعجب دهانم بازماند. او باید حالا خوشوقت باشد كه اقلاً بعد از شوهرش پسرش به سلطنت رسید. محض جاه طلبی خودش كه چرا عروس به جای او ملكه شده ، نسبت به پسرش هم بدبین است. این ناراحتی مال من است كه از همه چیز محروم مانده و فقط به یك اولاد دلخوش كرده بودم كه آن را هم از من گرفته ، بردند. آیا عمر كفاف می دهد كه من دوباره او را ببینیم؟ یا دیگر او را نخواهم دید.به طوریكه گفتند ماشینی هم عصمت خانم با بچه هایش و همشیره اش به دنبال ماشین های شاه و شهدخت از راه یزد‌، به طرف كرمان نمودند. بنا بود امشب شاهپور علیرضا به اصفهان بیاید كه او هم فردا رفته به آنها بپیوندد. شب شاهپور علیرضا آمد همه دورش ریخته از وضع تهران جویا شدیم. گفت امروز كه برادرم رسماً به سلطنت رسید ، مردم كم و بیش از آن هیجان افتاده و اغلب فراریها دوباره به تهران مراجعت می كنند . ما هم كه باید دست از وطن بشوریم و برویم، تا بعد خدا چه بخواهدو من خیلی به او التماس كردم كه شاهپور جان شما و شاهپور غلامرضا از بچگی هم سن و به هم خیلی علاقمند بودید. حال هم او را به شما و همه شماها را به خدا می سپارم . خواهش دارم مواظب او باشید. او جوان و كم رو است. و حتی در قربت هم می دانم اگر بی پول باشد از پدرش چیزی نخواهد گرفت. گفت : شما خاطر جمع باشید من هم علاقه شما را نسبت به او می دانم و خودم هم واقعاُ به او علاقمندم و همه گونه مواظب او خواهم بود. صبح روز بعد، شاهپور علیرضا هم حركت كرد و بعد به ما گفتند تا شاه از ایران خارج نشود شمابایستی در اصفهان بمانید.
بازگشت به تهران
روز ششم مهر بود كه به ما اجازه حركت به طرف تهران را دادند و معلوم شد كه در همان روز هم رضاشاه و اولادانش از بندر عباس با كشتی به مقصد نامعلومی حركت نمودند. به طوریكه بعدها شاهپور تعریف می كرد و كاغذی هم از كرمان داده بود، یك شب در یزد مانده و روز بعد به كرمان رسیدند. چند روزی در كرمان اقامت كرده و بعد به بندرعباس رفتند. البته آقای محمود جم هم كه در آن موقع وزیر دربار شاه بود، برای مشایعت و شاید پیغاماتی ، تا بندرعباس از شاه مشایعت كرده بود. و بطوریكه بعد برایمان صحبت می كرد، اعلیحضرت موقعی كه می خواسته اند از بند هم خارج شوند رو می كند به جم و می گوید: راستی من از شدت گرفتاری بچه های دیگر را فراموش كردم كه حقی برایشان قائل شوم. از قول من به شاه می گوئید.كه منزل های شاهپورها را كه برایشان ساخته ام تمام كرده ، مفروش نموده به ایشان بدهند. و به هر كدام هم یك میلیون تومان بدهند. و البته سرپرستی همه اینها با اوست. پنجم مهر سوار كشتی شده ، شب را در كشتی خوابیدند و روز ششم مهر حركت كردند. مسافرینی كه با شاه رفته بودند، عبارت بودند از : خود شاه ، والاحضرت شمس، فریدون جم شوهرش، والاحضرت شاهپور علیرضا، والاحضرت شاهپور غلامرضا، عصمت خانم ، والاحضرت عبدالرضا، والاحضرت احمد رضا، والاحضرت محمود رضا، والاحضرت فاطمه، والاحضرت حمیدرضا كه دهساله بود، علی ایزدی، یك آشپز، دو پیش خدمت ، همشیره عصمت خانم قمرخانم، پاشاخان و یك خانم دیگر كه {….} والاحضرت شمس بود. به اسم خانم مشار. این بود گزارشات ما در دوره سلطنت رضاشاه كه یك ماه پس از آن ظلم ناحقی كه درباره من كرد، در آن سعدآباد دوام نیاورد.من از خود نمی گویم و واقعاً هم به این امر راضی نبودم، ولی وای به وقتی كه انسان دل كسی را به ناحق بسوزاند و آن طرف با دل سوخته ، به طرف خدا رفته و نفرین نماید.

۱. نسخه دستویس خاطرات ملكه توران سومین همسر رضاشاه از جمله اسنادی است كه در آرشیو موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران نگهداری می شود.
۲- یخچال
۳- ندیمه
منبع : ماهنامه بهارستان


همچنین مشاهده کنید