شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


شاه و امیر


شاه و امیر
یك صبح نیم رنگ بهاری ناصرالدین شاه كه تازه به سلطنت رسیده بود زیر چنار روی چهارپایه كوتاهی نشسته با قلم آهنی و مركب سیاه مشغول نقاشی بود. شاه جوان كه از ده سالگی عاشق هنرهای زیبا شده و به شعر و نقاشی علاقمند و از خدمت چندین استاد استفاده كرده و این ایام نزد میرزاابوالحسن خان غفاری تعلیم می گرفت در بیرون و اندرون هر وقت كه شوق هنرهای زیبا به سرش می افتاد شعر می گفت و نقاشی می كرد. در بیرون صورت وزرای درباریان و سفرا را می كشید و در اندرون شبیه خانمها و كنیزان و خواجه سرایان را می ساخت كه همه در نهایت شباهت بودند و زیر هركدام یك جمله مناسب اوضاع و احوال آن شخص و یا شعری یادداشت می كرد. مثلا زیر صورت میرزایوسف مستوفی الممالك نوشته بود: درویش است و شاهد باز. زیر صورت سامی افندی سفیر عثمانی نوشته بود: ترك و حدیث دوستی قصه آب و آتش است. زیر صورت یكی از شاهزادگان درجه اول نوشته بود دیوث است و پول پرست.صورت اغلب زنهای اندرون را هم كه طرف توجه بودند سیاه قلم ساخته بود. زیر صورت جیران نوشته بود: گر كسی سرو شنیده است به رفتار این است. زیر صورت گلین خانم نوشته بود: گویند دهان غنچه تنگ است اما نه به تنگی دهانت. زیر صورت شیرازی كوچكه نوشته بود: آن سیه چرده كه یرینی عالم با او است. زیر صورت دلپسند خانم نوشته بود:
یارت آمد أی عشق دین و دل مهیا كن یا به عشوه راضی شود یا به غمزه سودا كن
زیر هر كدام هم امضا كرده بودند مشقه العبد الفقیر ناصرالدین شاه قاجار از نقاشی كه خسته شد با دو سه نفر از خانم های حرم كه شاعره و اهل ذوق بودند به شعر خواندن مشغول شد و این غزل را كه پریدوشین ساخته بود برای آنها خواند:
دل می بری و روی نهان می كنی چرا؟ خود می كشی مرا و فغان می كنی چرا؟
گر در كمین كشتن عشاق نیستی تیر كرشمه را به كمان می كنی چرا ؟
گر در خیال مرهم دلهای خسته أی آن تار طره مشك فشان می كنی چرا؟
هنوز غزل تمام نشده بود كه حاجی سرورخان خواجه سرا تعظیم كرده به عرض رساند كه امیركبیر شرفیاب شده شاه به محض شنیدن این خبر غزل را نیمه كاره گذارده و از اندرون بیرون رفت.میرزاتقی خان در عمارت كلاه فرنگی كه فتحعلی شاه در وسط گلستان ساخته بود قدم می زد. رسم امیر این بود كه در برابر مردم كرنش تمام می كرد و دست به سینه می ایستاد ولی همین كه به اطاق خلوت می رفتند و تنها می شدند غدغن می كرد.
۱. این متن تلخیصی است از كتاب دست پنهان سیاست انگلیس در ایران اثر خان ملك ساسانی.
كسی وارد نشود آن وقت بدون اجازه می نشست و با شاه مثل یك استادی كه با شاگردش حرف بزند صحبت می كرد و گاهی در كلام تشدد می نمود.
امیر گفت: آقاجان چه می كردی؟
شاه ــ مشغول نقاشی بودم.
امیر ــ كاشكی یك قدری تاریخ گذشتگان می خواندی و عبرت می گرفتی و از آیین جهانداری باخبر می شدی. شعر و نقاشی پس از خستگی دماغ خوب است.
شاه ــ شبها كتاب هم می خوانم.
امیر ــ چه كتابی؟
شاه ــ تاریخ سر جان ملكم را داده ام ترجمه كرده اند و شبها می خوانم.
امیر ــ خواندن آن كتاب برای ایرانیان سم مهلك است. مردكه خیال كرده كه با این نامربوطها ممكن استبه مقدسات یك ملتی دست درازی كرد و به شرافت و افتخارات آنها دستبرد زد و به مملكت آنها دست اندازی نمود، چه كسی اصلا شما را به این خیال انداخت كه بدهید آن را ترجمه كنند؟
امیر ــ عجب، معلوم می شود او هم با فرنگی ها مربوط است. فورا قلمدان خود را كشیده و اسم او را یادداشت و سپس گفت: آقاجان اول باید از سیاست مملكت آگاه شوی تاریخ گذشتگان و شرح حال بزرگان را بخوانی و هر وقت از اینها خسته شدی به شعر و نقاشی بپردازی. چرا شاهنامه فردوسی، جهانگشای شاه اسماعیل، عالم آرای عباسی،‌تاریخ نادرشاه را نمی خوانی تا از رجال ایران باخبر باشی و این مسئله را بدان برای هر ایرانی از عالی و دانی بهترین كتابها شاهنامه فردوسی است. مطلب دیگر كه می خواستم بگویم این است كه وجود این اشخاصی كه دور ورت هستند بسیار مضر است اولا نوكرهای ولیعهدی كه از تبریز دنبالت آمده اند باید همه را برگردانی زیرا كه شما را كوچك دیده اند حال آنطور كه باید و شاید اعتنا نمی كنند. دوم باید اشخاصی به دور خودت جمع كنی كه با اجانب سروكار نداشته باشند و تلقینات آنها را به گوش تو نكشند و تو را در امور مملكت بدبین نكنند و خود را دست نشانده اجنبی ندانند. به رعیت ظلم و ستم روا ندراند. در هر كاری رضایت خدا و ترقی و تعالی ایران را درنظر گیرند و و در كارها بصیر و بینا باشند.دیگر آنكه یك كتابچه یادداشت داشته باش همیشه از حال اطرافیانت باخبر باش، همه را به خوبی بشناس و تحقیق كن سر هر یك به كدام آخور بند است. بدون آزمایش به هیج كس اعتماد مكن، كاغذها و یادداشت هایت را محفوظ نگاهدار كه دست كسی نیفتد. اسرار مملكت را با هر كسی در میان مگذار. امیر برخاسته به شاه خدانگهدار گفته در را باز كرده و در جلو پیشخدمتها و درباریان یك تعظیم غرا كرده و بیرون رفت. شاه كه به اندرون رفت پس از ادای فریضه مغرب و عشا امر داد كه از كتابخانه شاهنامه فردوسی را آوردند كه از نفایس عالم بود خط جعفر بایسنقری كه در سنه ۸۳۵ برای بایسنقر میرزا نوشته جلد سوخته اعلا با نقاشی هایی كه هر صفحه اش برای هنرمندان با خراج مملكتی برابری می كند آوردند همین باز كرد این اشعار آمد:
همه مرز ایران پر از دشمن است به هر دوره أی ماتم و شیون است
دریغ است ایران كه ویران شود كنام پنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی
كنون جای آشوب و جای بلاست نشستنگه تیر جنگ اژدهاست
میرزاتقی خان كه با ناصرالدین شاه به تهران آمد اوضاع بی اندازه خراب و شیرازه دولت از هم گسیخته بود.بودجه مملكت سالی دو كرور تومان كسر داشت امیر ناچار از اصلاح بودجه شروع كرد و اول از مواجب و مرسوم تمام طبقات نوكر اندرون مبلغ هنگفتی بكاست و احكام و فرامین مهدعلیا را لغو كرد و به همه دستور داد كه اوامر خانم را اجرا نكنند. مهدعلیا بدوا سعی نمود كه دل امیر را به هر وسیله هست ببرد، او را دلداده خویش كند و خود را دلبر او سازد. اما امیر اهل این حرفها نبود و با عشوه و كرشمه از راه بدر نمی رفت خانم هم نمی خواست دست از فرمانروایی و خودسری بردارد لذا به خیال افتاد كه ملكزاده خانم دختر شانزده ساله اش را به امیركبیر پنجاه و چهار ساله بدهد كه با او محرم شود و ازاین راه هر چه می خواهد بكند در ۲۲ ربیع الاول ۱۲۲۵ ملكزاده خانم را برای “میرزاتقی خان اتابك اعظم امیرنظام عساكر منصوره“ كابین بستند. كلیه حسابهای خانم غلط درآمد زیرا امیر بعد از این مزاوجت هم به هیچ وجه روش خود را تغییر نداد و كماكان به احكام و سفارشات و توصیه های خانم وقعی نمی گذاشت. خانم دانست كه به هیچ وجه نمی تواند بر این فراهانی یك دنده مسلط شود و او را زیربار بكشد پس كینه امیر را به دل گرفت و بیست و دو رور بعد از عروسی امیر با عزت الدوله در وقتی كه دولت در خراسان با سالار مشغول زدوخورد بود و مریدان میرزاعلی محمد باب در مازندران و زنجان آتش فتنه روشن كرده بودند به دستور اجانب و تحریك مهدعلیا و رفقایش روز یكشنبه یازدهم رییع الثانی ۱۲۶۵ چندین فوج از سربازان پادگان مركز بدون هیچ دلیل بر امیر شوریدند و عزل او را خواستار شدند و به شاه پیغام فرستادند كه اگر امیر را معزول نكند هلاكش خواهند كرد. سربازها دور خانه امیر را گرفتند كه اگر استعفا ندهد به درون خانه خواهند ریخت نوكرهای امیر دو نفر را از بام زدند. مهدعلیا و طرفدارانش فورا نزد شاه رفتند و گفتند برای خاطر امیركبیر كه نمی شود چندین فوج را مقتول ساخت چون شاه گفته بود اگر امیر را بكشند همه سربازان را به دار خواهم آویخت. به شاه اصرار كردند كه امیر را معزول كنید تا فتنه ها بخوابد. شاه گفت: “اگر امروز میرزاتقی خان را معزول كنم باید خودم هم از سلطنت دست بكشم چون هر روز عزل و نصب چاكران من به عهده لشكریان خواهد بود“. همدستان مهدعلیا كه چنین دیدند ترسیدند كه اگر امیر كشته شود شاه چندین صد نفر را به قتل برساند و راه اقدامات و تحریكات آتیه بسته شود.لذا سربازها را آرام كردند در این هنگامه فقط چند نفر بیگناه تبعید شدند و صورت ظاهر آبها از آسیاها افتاد و میرزاتقی خان بیش از پیش طرف توجه شاه و در كلیه امور مستقل شد ولی درنتیجه شورش سربازها مخالفین خود را كامل شناخته و بر عده جاسوسان و خبرنگاران افزود به طوری كه مخالفین نمی توانستند نه مهدعلیا را ملاقات كنند و نه با او مكاتبه نمایند در همان ایام به امر میرزاتقی خان در همه شهر قراولخانه ساختند و اسم شب گذاشتند كه از عبور و مرور شبانه مطلع باشد. چیزی نگذشت كه توازن بودجه مملكت از صرف جوییها برقرار گردید راه فتنه و فساد بسته شده امنیت حاصل آمد تجارت به جریان افتاد و اقتدار دولت در داخل و خارج مسلم شد. یك روز صبح شاه مشغول گل بازی بود حاجی سرورخان عرض كرد كه رئیس تشریفات پیغام فرستاده كه امروز چهار از دسته گذشته سفیر عثمانی شرفیاب خواهد شد. به صندوق خانه رفته قبای صوف آبی پوشیده كمبربند زرین با یك قمه مرصع بسته كلیجه ترمه دربر كرده از اندرون بیرون رفت پس از آنكه وارد تالار شد یكی از پیشخدمتها عرض كرد قربان شنیدید كه دیروز امیركبیر چه كرده شاه پرسید راجع به چه ؟ گفت در زمان حاجی میرزا آقاسی رسم بود وقتی كه سفرای خارجه پیشش می آمدند هر كس توی اطاق بود بایستی بیرون برود و اگر كسی از اطاق بیرون نمی رفت پیشخدمت كلاهش را برمی داشت و از ارسی پرت می كرد توی حیاط. دیروز كه سفیر عثمانی به ملاقات امیر رفته بود پیشخدمتها خواسته اند به طریق سابق رفتار كنند امیر نگذاشته و گفته است همه بنشینند سفیر هم دلخور شده و زود رفته است. هنوز این صحبت تمام نشده بود كه گفتند سامی افندی سفیر عثمانی شرفیاب می شود جناب سفیر س از عرض مودت و یگانگی و حفظ وحدت جامعه اسلامی اظهار داشت كه روز قبل برای ملاقات جناب اتابك اعظم رفته بودیم بسیار به ما بی اعتنایی كرد اولا اطاق را چنانكه سابقا معمول بود برای پذیرایی ما خلوت نكردند، ثانیا همین كه خواستیم با مشارالیه راجع به كارها وارد صحبت شویم اظهار داشت برای مذاكره كارهای دولتی وزیر خارجه معین كرده ام به او مراجعه نمایید و این رفتار به كلی برخلاف پروتكل سابق بوده است…
شاه با كمال ادب فرمود موضوع را تحقیق می كنم بعد به اطلاع شما می رسانم سفیر كه رفت پیشخدمتها و درباریان هر یك برخلاف امیر حرفی زدند: یكی گفت به ما دیگر اعتنا ندارد حتی جواب سلامتان را هم نمی دهد. دیگری گفت مواجب مرا از ساله ده هزار تومان به دو هزار تومان تقلیل داده است. دیگری گفت خیالات خامی در سردارد. در این بین گفتند امیر شرفیاب می شود به عادت مالوف امیركرنش تمام كرده و در اطاق را بستند.
شاه شكایت سفیر عثمانی را بیان كرد امیر گفت:
بی موقع نیست كه شما را از جریان سیاست آنها باخیر كنم اساس عثمانی ها ما را هیچ وقت دوست نمی داشتند و سب اصلیش این بود كه در مدت قرون گذشته تقریبا همه ممالك اسلامی را تصرف كردند مگر ایران را كه نتوانستند سلاطین سیاستمدار ایران همیشه با پادشاهان اروپا برعلیه عثمانیها متحد می شدند هر وقت كه عثمانیها قصد تصرف ایران می كردند آنها از عقب هجوم می آوردند و هر وقت قصد تصرف اروپا را می نمودند ایران از عقب حمله می كرد و همین موضوع سبب انحطاط امپراطوری عثمانی گردید تا به كلی از بین رفت بدین جهت كینه ما را در دل نگاهداشته اند از اینها گذشته از وقتی كه دولت روس مطابق ماده ۳ عهدنامه تركمانچای سلطنت ایران را در خاندان مرحوم نایب السلطنه تضمین كرد دولت انگلیس به عثمانیها كه رقیب ایران هستند كمك می كند و در هر جا از آنها حمایت نموده و برعلیه ما از آنها تقویت می نمایند و هر وقت كه ما خواستیم با عثمانی تحدید حدود كنیم برای اینكه حدود سوق الجیشی آذربایجان به دست ایران نیفتند اخلال كردند واقعه ارض روم و رسواییها را كه بر سر من آوردند از آن قبیل است.میرزاجعفر خان مشیرالدوله كه چندین مرتبه برای تجدید حدود رفت وبی نتیجه برگشت مگر به خاطر ندارید.
دیروز كه سفیر عثمانی با وزیرمختار انگلیس به ملاقات من آمده بودند دیدم منتظرند كه اطاق خلوت شود و صحبت كنند گفتم اگر برای تبریك نشان و حمایل كه شاه مرحمت كرده آمده اید خلوت كردن لازم نیست از این ملاطفت شما نهایت تشكر را دارم و اگر برای انجام امور دولتی آمده اید وزیر خارجه معین كرده ام با وی مذاكره نمایید، او هم دمق شد و رفت. حالا به شما شكایت آورده است اهمیتی ندارد، او طوطی است.چند روز قبل وزیرمختار انگلیس برای من پیغام فرستاده بود كه ممكن است بین دولت و سالار كه خراسان را به آتش كشیده واسطه اصلاح شود. من جواب دادم ایران مصر نیست كه شما یك محمدعلی پاشای ثانوی بتراشید ما خدیو لازم نداریم.
یكی از روزها كه شاه در اندرون نقاشی می كرد و صورت غلام بچه ها را می ساخت سلطان خانم رقاصه جهان خانم وارد شد. مهدعلیا سلطان خانم را به آقاعلی اكبر تارزن سپرده بود كه ساز مشق كند شاه هم با او نظربازی می كرد همین كه چشمش به رقاصه افتاد گفت بیا ببینم چه یاد گرفته أی. سلطان خانم با گستاخی گفت : ببینم شما از استادتان چه یاد گرفته اید شاه صورتهایی را كه ساخته بود نشان داد و فرمود: بیا صورت تو را هم بسازم، اما باید لخت شوی. رقاصه تحاشی كرد و گفت: اگر شما نقاش خوبی هستید اول صورت آن یارو را كه می خواهد شاه بشود بسازید.
شاه گفت: كدام یارو؟ رقاصه گفت: میرزاتقی خان. شاه با تعجب پرسید: این حرف از كجا درآ‚ده و از كی شنیدی؟ سلطان خانم گفت: خدمت سركار مهدعلیا بودم نبات جهود كه جواهر برای فروش به اندرون می آورد این حرف را گفت. نواب مهدعلیا پرسیدند از كجا شنیدی؟ گفت: زن قونسول از من یك جفت گوشواره خواسته بود دیروز گوشواره ها را بردم این حرف را آنجا شنیدم. شاه قدری به فكر فرو رفت و گفت: در هر صورت باید اول صورت تو را بسازم آن وقت صورت او را. شاه با وجود اینكه از شنیدن حرف متانت و وقار خود را از دست نداد ولی عصبانی شده دست از نقاشی كشیده وبه گلستان رفت چیزی نگذشت كه میرزاتقی خان شرفیاب شد همین كه در اطاق را بستند امیر در شكایت را از مهدعلیا گشود و گفت: سركار نواب یك مشت اراذل و اوباش بی ناموس بی وطن دور خودش جمع كرده شبها با لباس مبدل از اندرون بیرون می رود و روزها در تمام امور مملكت دخالت بیجا می كند به حدی كه كارشكنیهای او و دوستانش به اقتدار دولت لطمه زده و عملیات شبانه اش كه البته شنیده اید آبروی مملكت را برده و مقام سلطنت را بی عظم و اعتبار كرده است. شاه می خواست مطلبی را كه از سلطان رقاصه شنیده بود برای امیر بگوید ولی از سطوت امیر هم جرات نمی كرد و هم خجالت می كشید و به خود می پیچید. امیر دریافت كرد و گفت مگر می خواهی چیزی بگویی بگو شاه آنچه كه از رقاصه شنیده بود بیان كرد. امیر گفت حالا كه این نسبتها را به من داده اند به ناچار برای روشن كردن ذهن تو می گویم كه به علاوه هرزگیهای شبانه كه البته خبر داری اخیرا برای برباد دادن ایران با اجانب همدست شده و به اسم اینكه می خواهد بقعه أی در بی بی زبیده بسازد كه به هیچ وجه شجره و تاریخ و صحت و نسب او معلوم نیست اغلب روزها طرفداران و جاسوسان و كاركنان اجنبی صورت ظاهرا برای زیارت امامزاده ولی باطنا برای ملاقات سركار نواب بدانجا می روند برای عزل من و خرابی ایران كنكاش می كنند چون كارهای من همه برای آبادی ایران و مخالف میل اجانب است. من در این مدت قلیل بودجه مملكت را مرتب كردم، قشون را نظم دادم، كارخانجات پارچه بافی شكرسازی و غیره و غیره به ایران آوردم امر به ساختن دارالفنون داده ام با دشمنان ایران به پیكار مشغولم همه این كارها برخلاف میل بیگانگان است آنها ایران را فقیر و بیچاره و هرج و مرج می خواهند و جهان خانم با آنها و كاركنانشان برای ویرانی ایران همدست شده است.
شاه پرسید: برای ملاقات نواب كیها به بی بی زبیده می روند؟
امیر گفت: شاهزادگان ـ وزرا ـ اعیان ـ مدرسین ـ اطبا و درباریان از هر طبقه هستند كه انگشت اجنبی آنها را می چرخاند و هر چه به هركس نسبت می دهند از آنجا نشر می كند مگر نبات یهودی نگفته بود كه این حرف را كجا شنیده است؟ تو از تخمه عباس میرزایی كه چشم و چراغ ایران بود و هیچ حرفی را بدون منطق و دلیل نمی پذیرفت. من اسامی همهٔ آنهایی كه دربی بی زبیده جمع می شوند برای تو می گویم تو تحقیق كن ببین غیر از این است كه من گفته ام. شاه كتابچه یادداشتی را درآورد و اسامی آنها را نوشت: سه نفر از شاهزادگان درجه اول بودند، یكی از علمای دینی اهل بحرین بود، سه نفر مازندرانی یك نفر رشتی، یك نفر شیرازی، یك نفر لواسانی و یك نفر آشتیانی.یك نفر تفرشی و یك نفر كاشی را اسم برد و علاوه كرد كه هفته گذشته در خانه یكی از سادات هندوستانی كه در تهران تدریس می كند به اسم استفاده از دروس او دور هم جمع شده اند. یك نفر فرنگی هم با لباس مبدل در میان آنها بوده كه این مطالب را گفته است. امیر دست كرده از جیب بغل گزارش روز را كه مامورین خفیه به او داده بودند درآورده به عرض شاه رساند در آن گزارش نوشته بود:
“ مسیو …. خطاب به حضار كرده و گفت آقایان اولا همه می دانید كه میرزاتقی خان پسر آشپز است شماها كه همه تان از قدیمی ترین و بزرگترین خانواده های ایران هستید چطور راضی می شوید كه یك پسر آشپز بر شما حكم فرمایی كند حقوق همه را قطع كند و به شما تشخص بفروشد. ثانیا گمان ندارم این مرد مسلمان باشد چون كه مسلمانان به سرنوشت و تقدیر قائلند و هر چیز را از خوب و بد از جانب خدا می دانند اگر به اسلام اعتقاد داشت بایستی بداند كه این اوضاع ایران از جانب خداست و كوشش بی جهت نكند و مردم را به زحمت نیندازد. ثالثا این تاسیسات كه می كند از قبیل كارخانه پارچه باقی و رنگرزی و شكرسازی و غیره برای این است كه با سرتاسر فرنگستان رقابت كند از شما می پرسم آیا همچه چیزی ممكن است. رابعا نتیجه عملیات او این است كه بالاخره ایران را به جنگ بكشاند از همه بدتر قشون درست می كند كه با همسایگان ایران جنگ كند و نورچشمان عزیز شما را بی جهت به كشتن بدهد پس به شما واجبست كه این عرایض بنده را در میان مردم پراكنده كنید و نگذارید كه او مقاصد خود را انجام دهد و در همه جا شهرت دهید كه او خیال سلطنت دارد فقط از این راه می توان شاه جوان را با او دشمن كرده و به نتیجه رسید“. فیروزخان خواجه كه پشت در مذاكرات امیر را با شاه گوش می كرد فورا برای جهان خانم خبر برد. سركار مهدعلیا تهیه اسم شب كرده شبانه با چادر و چاقچور نیم دار به منزل همان وزیری كه با او سابقه داشت و جزء رفقای بی بی زبیده بود رفت او هم فورا رفقای بی بی زبیده را خبر كرده همه جمع شدند و با این دستورالعمل همه موافقت كردند:
اول بابیها را مشوق شوند كه در همه ایران اغتشاش را ادامه دهند دوم آتش فتنه سالار پسر الهیارخان و آصف الدوله را كه به تحریك همین خائنین برپا شده بود دامن بزنند و به سالار وعده دادند كه خراسان را از ایران مجزا كرده با هرات و قندهار سلطنتی برایش تشكیل دهند چهارم به آقاخان محلاتی كه تازه از ایران به هندوستان فرار كرده بود وارد مكاتبه و مذاكره شوند كه به اسمیعلیهای كرمان و قائنات دستور اغتشاش بدهد. یك روز یكی از علمای طراز اول اصفهان توسط یكی از كاركنان مهدعلیا كه در ركاب آمده بود عریضه به شاه نوشته و تقاضای مستمری و تیول و غیره كرده بود شاه عریضه را برای میرزاتقی خان فرستاد. امیر در حاشیه نوشت: “در زمان مرحوم نایب السلطنه هر وقت از این قبیل اشخاص توقع بیجا می كردند مولای من مرحوم میرزا ابوالقاسم قائم مقام می گفت شاه سرباز لازم دارد، دعاگو لازم ندارد“. این كاغذ به این تفصیل را هم رفقای بی بی زبیده به نظر علمای دین اصفهان رسانیده و آنها را با امیر طرف كردند. بعد از مراجعت از اصفهان شاه اختیارات امیركبیر را بیشتر كرد و امور كلیه و جزئیه را به كف كفایت او واگذار نمود. امیر یك تنه می خواست هم شاه را اداره كند هم سرتاسر ایران را آباد نماید و هم دست اجانب را از دخالت در امور مملكت كوتاه كند. تمام طبقات نوكر و زنهای اندرون به واسطه تقلیل حقوقشان از امیر شكایت داشتند ملاكین معتبر كه سالها مالیات نداده بودند برای سختی امیر در وصول مالیات از او ناراضی بودند. دزدان شهری و قاطعان طریق به سبب امنیت و قدرت نظامی دولت در مضیقه افتاده بودند. بیگانگان از پیشرفت روزافزون ایران دركلیه شئون مملكت مشوش و از آینده ملتی كه صد سال پیش از آن آسیای غربی را به لرزه درآورده بود: نگران بودند و میرازتقی خان چنان به لیاقت خود مغرور بود كه تصور می كرد بر همه مشكلات فائق خواهد آمد. اگر امیر چند نفر همكار كاردان صمیمی، وطن پرست و با ایمان داشت شاید در تمام نقشه هایی كه كشیده بود موفق می شد ولی در آن صدساله أی كه از نادرشاه تا ناصرالدین شاه گذشته بود تبلیغات و تحریكات اجنبی چنان هموطنان میرزاتقی خان را به دفائت و جاسوسی و بیوطنی و بی دینی و هره درآیی و یاوه سرایی كشانیده بود كه امیر با همه فراستش از این موضوع غافل مانده بود. یك روز چند نفر از شاهزادگان درجه اول به بهانه شكایت از كسر حقوقشان شرفیاب شدند و شاه را از این اقتدار و استقلالی كه به امیر داده ملامت می كردند و حكایت نادرشاه و پسر شاه طهماسب دوم و قصه كریم خان وكیل و شاه اسمعیل سوم را به گوشش كشیدند و ملاطفت امیركبیر را نسبت به عباس میرزا ملك آرا تعبیر و تفسیر دراز كردند حتی به طور مسخره میرزاتقی خان را طهماسب سوم خواندند. شاه سبب انتخاب این اسم را پرسید. گفتند طهماسب بیك جدش ناظر میرزاحسین وفا وزیر زندیه عموی میرزا بزرگ قائم مقام بوده به آن مناسبت چون خودش طرفدار اسامی ایرانی است و به خاندان صفوی اخلاص بسیار دارد پس از تاجگذاری اسم خود را طهماسب سوم خواهد گذارد. از آن روز رفتار شاه با میرزاتقی خان تغییر كرد تا آنكه به كلی معزولش كرده امر كرد به كاشان برود. روزی كه می خواستند حركتش دهند مهدعلیا برای خداحافظی به خانه امیر آمد وخواست با او روبوسی نماید. میرزاتقی خان او را از خود دور كرده و گفت: “امیر عادت ندارد با جنده روبوسی كند“. با این دشنامی كه امیر روبه روی همه خویشاوندان به او داد مهدعلیا چنان بی تاب و توان شد كه به زمین نشست. بعد از بردن امیر به كاشان میرزاآقاخان نوری كه هم طرف توجه مهدعلیا و هم طرف اعتماد سفارت انگلیس بود به صدارت رسید. وزیرمختار روس از این پیش آمد بسیار نگران شده، محرمانه عریضه أی به امپراطور روس نوشت و استدعا كرد كه نامهٔ به خط خودش به ناصرالدین شاه بنویسد و تقاضا نماید كه میرزاتقی خان را از كاشان احضار و دوباره به مسند صدارت بنشاند. میرزایعقوب خان پدر ملكم خان كه مترجم سفارت روس بود از این موضوع با خبر شد و مخالفین امیر را مستحضر داشت و این مسئله مسلم بود كه اگر نامه امپراطور روس می رسید ناصرالدین شاه امیر را مجددا صدراعظم می كرد لذا همه مخالفین به دست و پا افتادند كه پیش از رسیدن نامه امپراطور زندگانی امیر را به پایان رسانند. همان شب كه میرزا یعقوب خان این خبر را آورد، مهدعلیا چادر سر كرده به منزل وزیر معهود كه از رفقای بی بی زبیده بود رهسپار شد. همین كه وارد شد همه همدستان داخلی و خارجی را در آنجا یافت كه در این باب مشورت می كردند وزیر گفت: این كار باید به دست حاجب الدوله كه فراشباشی است انجام شود ولی متاسفانه حاجی علیخان در جرگه ما نیست و از امیر محبت دیده ممكن است تن به این كار درندهد. این كار امر صریح كتبی شاه را لازم دارد والا هیچ كس جرئت نخواهد كرد.مهدعلیا گفت: گرفتن دستخط و راضی كردن حاجی علیخان با من، این كار را به عهده من بگذارید.چهل روز بعد از بردن امیر به كاشان، سه شب اندرون را چراغان كردند و شیلان كشیدند و سلطان خانم رقاصه را برای اعتضادالسلطنه كابین بستند و همه مطرب های خوشگل و خوش آواز شهر را دعوت نمودند شاه كه سرگرم باده ارغوانی شده و با عروس نظربازی می كرد، مهدعلیا دستخط قتل امیر را از شاه گرفت.
فرمان شاه بر اعدام امیر
چاكر آستان ملائك پاسبان، فدوی خاص دولت ابدمدت، حاج علی خان پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار، مامور است كه به فین كاشان رفته میرزاتقی خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این ماموریت بین الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد.
منبع : ماهنامه بهارستان


همچنین مشاهده کنید