سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

مثل معلم خودم...


مثل معلم خودم...
این حق من نبود. نه! نمی خواستم سهم من از كار، كار كه نه، خدمت معلمی، این باشد.
شاید از سابقه كاری ام سال هایی چندان زیاد نگذشته بود، اما... اما چرا باید چنین می شد؟ خیلی دوست داشتم به سال های پایانی شغل خودم یا روزهای بعد از آن می رسیدم و وقتی مثلاً به جایی، اداره ای یا مدرسه ای می رفتم و مشكلی داشتم یا همین طوری بی خود و بی جهت چشمم دنبال كسی یا آشنایی می گشت، یكی از شاگردانم را ببینم. همانطور كه معلم های من از منش آنهاتعریف و تمجید می كردند و ما ته دلمان به آن افراد آفرین می گفتیم. چرا كه احترام بزرگتر و آموزگار خود را داشتند و حق مطلب را ادا كرده بودند. اگر چه ممكن بود خانم یا آقا معلم، پیاز داغ مطلب را زیاد كنند، ولی خالی از واقعیت نبود.بله! دانش آموز ایام جوانی آدم بیاید و بگوید: «ا. آقا! سلام. حالتون چه طوره؟ شما كجا، این جا كجا؟ من رو به یاد می آرید؟ بیست و چهار سال پیش. كلاس سوم ابتدایی. مدرسه فضیلت... خوب یادمه كه اون وقت ما نوبت بعد از ظهر بودیم و...»و من مثل معلمم بدون آن كه به حافظه ام فشار بیاورم، می گفتم: «... و من زنگ اول معمولاً می آمدم و می گفتم بعد از ناهار خواب می چسبد، اما حالا وقت كار و درس است...»هر دو می خندیدیم و باز من می گفتم: «ابتهاج. سعید ابتهاج. نه؟ همون شاگرد پرحرف مو وزوزی، اما با محبت... این جا چه می كنی پسر؟!»او هم با همان لحن كودكانه می گفت: «ا . آقا اجازه ما حرف های شمارو گوش كردیم و درس خوندیم. البته دانشگاه نتونستم برم، ولی بعد از دیپلم و سربازی این جا استخدام شدم. می دونید شما رو چندساله ندیدم... دلم می خواست یك روز چشم هام به گل جمال شما روشن بشه. شما حق به گردن ما دارید.»
- زنده باشی!
- آقا اجازه! اگه كاری دارید من انجام بدم.
و من هم با پوزش و این كه زحمت می شود، كارم را می گفتم و طی چند دقیقه، با افتخار و احترام كارم راه می افتاد و حتی به جمع حضار معرفی می شدم كه: «ایشان یكی از آموزگارهای زحمتكش این جامعه هستند.»
آدم چه قدر خوشحال می شود وقتی می بیند تلاشش به ثمر نشسته است.
... اما هنوز به آن جا نرسیده ام. درست است كه یك بار، یكی از آن بچه ها مرا در خیابان دید و آنچنان از سر شادی فریاد زد كه: «این آقا، معلم من بود» ... مردم چه نگاه تحسین آمیزی كردند و من هم خوشحال شدم، ولی هنوز مزه آن را درست وحسابی نچشیده بودم كه... راستش برای یك معلم فرق نمی كند بالا یا پایین شهر تدریس كند یا شاگردش فرزند چه كسی باشد. من هم از ابتدا گذرم به جنوب شهر افتاد. یعنی همان جایی كه خودم و خانواده و بیشتر اقوامم در آن رشد و نمو كردیم و درس خواندیم. خاك خوردیم. كمی زد و خورد بچگانه داشتیم و بازی كردیم و شكستیم. رفت و آمدهای دوستانه و طولانی با همسایه ها پیدا كردیم. آنجایی كه درشتی و نرمی با هم بود.كوچك ترها با هم زود به زود دعوا و به سرعت هم آشتی می كردند و گاهی به تبع آنها بزرگترها هم درگیر می شدند و البته ممكن بود دیگر آشتی نكنند.
بله! ما هم خاطره ها داریم، از آنجایی كه در آن سروسامان گرفتیم. اما هر چه به سن و سالم اضافه می شود ، اضطرابم نیز بیشتر می شود. به من حق بدهید، گاهی در این شهر درندشت و بزرگ همكار من از فشار زندگی گله می كند. دختر دم بخت دارد. دانشجو دارد. بیمار و بیماری دارد، ولی باز به وظیفه اش مثل روز اول با شوق و دقت ادامه می دهد و دغدغه این را دارد كه حتماً بچه و دانش آموزش برای خودش كسی شود و سری تو سرها درآورد.به هر تقدیر هر وقت من در كوچه و خیابان راه می روم، می بینم از كودكی ام دور شده ام. باید قبول كرد. دیگر بوی كاهگل نم خورده دیوارها را حس نمی كنم. زمانه عوض شده است. حیاط های باصفای قدیم را نمی بینم. صدای خنده بابابزرگ ها و مادربزرگ ها كجاست؟
الان این قوطی كبریت های سی چهل متری را روی هم می بینم كه مرتب از آن صدای اعتراض از زندگی و تنگی جا می آید. بچه های معصوم، بهت زده از پشت پنجره طبقه چهار و پنج به پایین و به تنها حیاط گل و درخت داری كه به آن مشرف هستند، نگاه می كنند. چهره غمگین شان را به شیشه می چسبانند و شیشه بخار می كند. آنوقت من در خیالاتم از این طرف پنجره یك لب خندان برای آنها می كشم و می بینم چه قدر این گل به آن غنچه نشكفته می آید.آه ای روزگار، با من چه كردی؟ این شایسته من نبود. بعد از این همه دوندگی و خاك كلاس خوردن، فكر می كردم دیگر همه چیز حل شده است و دینی به كسی ندارم. اما به زودی متوجه شدم كه نه، یك جای كار می لنگد، آیا من باعث این ماجرا شده ام یا همه در این اشتباه شریك هستیم! من كه خودم را مقصر می دانم...
آن شب كه ای كاش هیچ وقت نمی رسید، چیزی را دیدم و شنیدم كه نباید می دیدم و می شنیدم. اما من كه از دانش آموزانم می خواستم چشم و گوش خود را باز كنند و حواسشان شش دانگ جمع باشد، باید واقعیت را می دیدم و از دل و جان حس می كردم.
... بله! دیروقت بود. نمی دانم چرا كمی باد به غبغب انداخته بودم و راضی از خود قدم زنان به سوی خانه حركت می كردم. از روبه رو دو نفر و احتمالاً جوان، سلانه سلانه می آمدند، تعیین سنشان زیاد راحت نبود. من و ما هم دیگر از این دردمندان بی درد در اطراف خود بسیار می بینیم.
زیر چراغ یك اغذیه فروشی، هرچه به هم نزدیك شدیم، بیشتر در چشمان هم فرو رفتیم و من در آن لحظه چه بی خیال چشم از آنها برگرفتم. آن دو تنی كه جوان می نمودند؛ یكی بی حال و خمیده با سیگاری در دست و دیگری ژنده پوشی غرق در سیاهی دود و غبار و فقر شهر، حكایتی از تیرگی بدبختی و جهل و روی آوردن به عادت های زشت، بی سر وسامانی و كارتن خوابی.من گذشتم بی آن كه بدانم زیر نور چه و كه گذشته است و او، همان مرد پیچیده در سیاهی ایستاد. ناگهان با صدایی زمخت و ناامید صدایم كرد. همانطور كه معلم ها را صدا می زنند. مثل همان حالتی كه روزی معلمم تعریف كرده بود.
- آقا معلم... آقا معلم. آقا نـ ...
با تردید برگشتم و دانش آموزم را نشناختم. برخلاف استادم كه «سعید» ش را شناخته بود. من چه امتحانی شده بودم و متأسفانه از آن با موفقیت بیرون نیامدم. او هم داشت مرا به عابرین خیابان معرفی می كرد! دستش هنوز بالا بود. گویی پتك بر سرم كوبیده باشند. هر چه قدر او به طرفم آمد- با آغوش گشوده- من از او دور شدم. از خودم دور شدم. از تكلیف ها و درس شایست و ناشایست هایی كه در كلاس می دادم پا پس كشیدم. فرار كردم. از توصیه به دستگیری مستمندان و یاری انسانها. من شكستم! نتوانسته بودم شاگردم را بشناسم و كمكش كنم. من برای این جامعه چه كرده بودم و به آن چه تحویل داده بودم!؟
اصغر ندیری
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید