جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

معلمی از عشق تا پیشه


معلمی از عشق تا پیشه
«آقا اجازه» ما پیر شدیم
نجوای كودكانه در فضای كلاس طنین می اندازد و كلاس سرشار از صدای همكلاسی می شود. در یك سو معلم ایستاده است. حسی آمیخته با تنبیه و مشق از آن سوی كلاس به این سو انتقال پیدا می كند. آن روزها كلاس به روش پادگانی اداره می شد و این روزها هنوز هم صدای خبردار ناظم از پشت دیوار مدرسه به گوش می رسد. معلم نماد قدرت در مفهوم شرقی اش روزگاری با تازیانه به كلاس می آمد، تا شاگردان را معلوم شود كه «مكتب خانه» هنوز هم در درون بسیاری از ما به حیات خویش ادامه می دهد. امروز اما قلم و قدرت معلم در كلاس تغییر كرده است. مفهوم دانش نیز از حد فراگیری آب و بابا و نان كودكی گذر كرده است. معلم بی تازیانه به كلاس می آید. قدرت در بیرون مدرسه است و اولیا در تلاش برای لقمه ای نان ساعتها از مدرسه دور می شوند. مدرسه اما با زخم های ناسور كودكی، با ترسها، با فرارها، با بی میلی برای تحصیل و مشقهای ننوشته، با كتك ها و گریه ها در آمیزش این همه، چون جراحتی عمیق بر روح مجروح ما باقی می ماند وبه حیات خویش ادامه می دهد.
اینجاست كه معلم می رود به آن سوی خاطره تا وجدان معذب از دیدار او در روزی از روزهای سال، در كنار پیاده رو یكی از خیابانهای شهر به وجد آید و سرشار از تمنا شود. راز تلمذ در محضر استاد زنده می شود و معلم در بیرون از كلاس درس یكبار دیگر می شود نماد علم و عشق در روزگاری كه می رود، به تندی و سخت. «آقا اجازه» از ناخودآگاه بیرون كشیده می شود و در پیاده رو طنین می اندازد. «آقا اجازه» معلم این بار فرمان نمی دهد. می خندد. لب می گشاید و جهان را در برابر به پرسش می گیرد. معلم بیرون از كلاس درس لبخند می زند و پیر می شود. با او نقشی از خودكار و مشق وكتاب و كلاس در ما جوانه می زند، این بار با مهر. با عشق و یقین وخاطره. معلم بوی نارنج می دهد. معلم لب باز می كند ومی گوید: «اینكه كسی معلمی را به خاطر پول و شغل انتخاب كند، تصمیم درستی نیست. معلم بودن برای من یك جور عشق بود. وسوسه ای كه توان رهانیدن خود از چنگالش را نداشتم.»
تفسیر عاشقانه از فضای كلاس، بازآموزی دانسته ها، روشن ساختن چراغ جهان بر چشم های نابینا و كودكان . این است روایت معلم از درس و علمی كه ثروت نداشت و در این سوی جهان خریداران چندانی پیدا نكرد تا جمعه ها طفل گریزپا را به مكتب بیاورد. طفل گریزپا به مكتب نرفت و اگر رفت در بازار كار نقش پول را از خطوط درهم و برهم كتابها بیشتر پسندید. شد دلال پول و معاوضه. آن خیال سحرانگیز و اخلاقی ای كه از لابه لای داستان «زاغ و روباه» توی «جنگلهای گیلان» می پیچید در خیابانهای تهران به فراموشی سپرده شد. «كتاب خوب ومهربان» از فقدان مهر در جهان نوشت و معلم تابستانهای نداشته را برای موضوع انشا انتخاب نكرد. واقعیت جای انتزاع را گرفت و جهان بی رحم شد تا موضوع انشا به جای علم و ثروت خیالی، به كودكان فلسطین وعراق اختصاص پیدا كند. موضوع انشاهای قدیم برای همیشه در راهروهای مدرسه گم شد. دانش كلاسیك و یادگیری كهنسال اما به تكنولوژی واگذار شد تا حل المسائل آخرین نقش آقای معلم را از او بگیرد و كلاس از هیجان آموزش بیفتد و به یك امر اجباری صرف بدل شود. كامپیوتر جای انشا و ریاضیات و ورزش را گرفت. حیاط مدرسه ها كوچك شد و كلاسهای قوطی كبریتی به جای فضای معماری باز و دل انگیز شرقی نشست.
روایت روزگار از دیروز تا امروز بر چرخ زمان می گذرد. معلم به كلاس می آید و می رود. اطفال بازیگوش می آیند و می روند. مناسبات اجتماعی تغییر می كند. «زمزمه محبت» در مقاطع تحصیلی اما به گوش نمی رسد. شوق بازآموزی و یادگیری در فاصله میان خانه و مدرسه دود می شود و به هوا می رود. انواع كلاسهای آموزش خصوصی در این فاصله تأسیس می شوند تا از طریق تسخیر آن حس به هوا رفته كسب درآمد كنند. شهر مدرسه می شود و اخلاق خاص خودش را تولید می كند. اینجاست كه یادگیری خیابانی به عنوان پدیده ای روزمره در زندگی و اطراف ما شكل می گیرد. شنیدنهای گاه و بیگاه از این و آن به همراه تعابیری خاص در زبان روزمره جای می گیرد. معلم در مدرسه یك را با یك برابر می گیرد و جهان با ما از نابرابری دم می زند. معلم در مدرسه از عشق و عدالت و آزادی سخن می گوید و بنی آدم را اعضای یكدیگر فرض می كند تا جهان را انكار كند. تا رنج ناشی از فقدان حضور انسانهای واقعی در جهان بیرونی، طفل نوآموز را نیاز اردو درونش را به آشوب نكشد و معلم نماد مقاومت می شود. او این بار به جای تنبیه دلداری می دهد. جهان معیوب است و راز بسیاری از ناگفته ها را كسانی دیگر می دانند. بیرون مدرسه. معلم می آموزد كه عشق به همنوع یعنی اخلاق، یادگیری به تلاش وابسته است. «همه معلم ها اخلاقی اند. اخلاق آنها كلاسیك و دست نخورده است. همه معلم ها حتی اگر فقیر باشند، حتی اگر جذب بازار كار شده باشند، حتی اگر به سود و پول و مال و جاه و مقام هم رسیده باشند، اخلاقی اند. چه آنكه این اخلاق نه به واسطه شخصیت افراد كه بیشتر به واسطه این شغل به آدمی تحمیل می شود.» این را معلم می گوید. او در آستانه ۶۰سالگی قرار دارد. بازنشسته است. گاهی اگر وقت كند از كنار دیوار مدرسه می گذرد و به نجوای شاگردان شاگردانش گوش می سپارد. «معلمی توجیه ندارد. یا نباید معلم شد یا اگر می شوی دیگر بعضی چیزها ازتوان تو خارج است. می شوی آقا یا خانم معلم. پس این یعنی تحمیل. اما این تحمیل كجا و آن تحمیل كه تو را به مقام بندگی در برابر آدم بزرگ ها می رساند كجا. من بنده شاگردانم شدم و به آنها ایستادن در برابر ظلم را آموختم.»دانش و ثروت در توزیع جهان به قدرت رسیده اند. معلم در سایه قرار گرفته است. معلمی از عشق به پیشه تبدیل شده است تا ظرافت های عقل معاش بر آن سایه بیندازد. خاطرات مدرسه نیز از ما دور شده اند و دنیا قواعد اخلاقی آموزش داده شده در مدارس را به فراموشی سپرده است. به جای آموزش و به جای اخلاق، ایدئولوژی ها در مدارس حكمرانی می كنند. تلویزیون ها دروغ می گویند و معلم ها آشكارا تأثیر یادگیری این دروغ را بر چهره دانش آموزان مشاهده می كنند. معلم ها از دانش آموزان رودست می خورند. دانش آموزان بزرگ می شوند، قد می كشند، بعضی ها به راه راست می روند و بعضی ها هیولا می شوند. معلم از پشت میز كلاس تكان نمی خورد. گرد سفید و نرمی كه روزگاری از لابه لای حركت انگشتان او به هوا برخاسته بود، اینك كه اجازه گریز از مرزهای جهان را به او نداده اند، بازگشته و بر موهای معلم نشسته است. معلم پیر شده است و در خیابانهای تهران نقش قدم هایش روز از پی روز كمتر و كمتر می شود. «آقا اجازه» ما نیز پیر شدیم.

داوود پنهانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید