جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به فیلم ساعت ها


نگاهی به فیلم ساعت ها
استفن دالدری با دستمایه قرار دادن بیوگرافی یك نویسنده برای ساخت فیلمش به طرح مفاهیم عمیقی چون انتخاب، سرنوشت، هویت و مرگ می پردازد. شخصیت اول فیلم ویرجینیا وولف به خاطر حرفه اش كه نویسندگی است به آفرینش شخصیت هایی دست می زند كه سرنوشتشان را در دست دارد و در قلمرو خود كه چارچوب رمانش است این آزادی را دارد تا هرگونه كه بخواهد سرنوشت آنها را رقم زند. وولف البته خواهان تعیین سرنوشت خود نیز هست و از اینكه دكتر و همسرش به دلیل آنچه مشكل عصبی می خوانند، او را محدود كرده اند و در شهری كه او دوست ندارد، حبسش كرده اند، شكایت دارد.ساعت ها با سه داستان موازی روایت می شود. زندگی ویرجینیا وولف با بازی نیكول كیدمن، لورا (جولین مور) كه مشغول خواندن داستان وولف و در زمان آینده است و كلاریسا (مریل استریپ) كه دوست ریچارد (پسر لورا) است. اینها در واقع همگی توسط وولف خلق شده اند و او نزدیك ترین شخصیت به خود را كه مردی به نام ریچارد است و قرار است جایزه ادبی مهمی به او داده شود، در داستانش می كشد، چرا كه «با مرگ یك نفر بقیه قدر زندگی را بهتر می دانند» و این جمله ای است كه وولف در جواب همسرش كه در مورد ضرورت وجود مرگ در رمان می پرسید، عنوان می كند. ریچارد و وولف كمبود هویت و عقده حقارت ندارند و بدین خاطر جایزه «یك عمر فعالیت هنری» را نوعی تعارف كلیشه ای می دانند. در حقیقت آنقدر رشد كرده اند كه نیاز به تقدیر ندارند و آنها را ارضا نمی كند. ریچارد شریك افتخار شدن را «جهالت محض» می داند.تصاویر ابتدا و انتهای فیلم وولف را نشان می دهد كه جدا از همه علت ها همانند ریچارد به زندگی خود پایان می دهد و برای همیشه به طبیعت می پیوندد و روح خود را آزاد می كند. شباهت های فراوان این سه داستان به عمد و به خاطر یكی شدن مضمون و به تصویر كشیدن و معرفی بیشتر شخصیت ویرجینیا وولف همان نویسنده معروف و علت خودكشی اش است. فیلم پر از موتیف هایی است كه به واسطه آن روی تشابه شخصیت ها تاكید می كند، موتیف هایی چون زنگ ساعت ها (كه تاكید بر گذر و مفهوم زمان است)، آوردن گل البته در رنگ های متفاوت، دادن مهمانی و حس افسردگی. حتی كلاریسا هم با وجودی كه تظاهر به شادی و نشاط می كند، افسردگی اش را پنهان می كند و این نكته ای است كه ریچارد به آن اشاره می كند.كلاریسا ظاهراً اعتماد به نفس دارد اما دلهره درونی او در رفتارش مشخص است. كلاریسا بسیار سعی دارد با امیدی مصنوعی ریچارد را وادار به زندگی كند، اما ریچارد می میرد چرا كه او همان وولف است كه قبلاً به زندگی خود پایان داده است.فضاهای طراحی شده خانه وولف تاریك است و شباهت زیادی به داستان های كافكا و صادق هدایت دارد كه حكایت از روح مغموم او دارد. ریچارد كلاریسا را محكوم می كند كه مهمانی هایش برای پنهان كردن سكوتش است. همان سكوت مرموزی كه سرانجام داستان را رقم می زند. در سكانس تشییع پرنده مرده می شنویم كه «هر كس یه موقع می میره. شاید الان نوبت پرنده است» در پس زمینه تصویر وولف ایستاده و نوبت خود را انتظار می كشد. خوابیدن وولف بغل پرنده مرده و كلوزآپ از صورت او و پرنده مقدمه و نشانه پر كشیدن مرغ روح او در آخر داستان است. وولف از زندگی بی محتوایش خسته شده و حتی تلاش او برای خودكشی كه در سومین مرحله جواب می دهد (همانند هدایت) نوعی جست وجوی حیات است. او از زندگی «توخالی» بیزار است و ترجیح می دهد كه نباشد تا اینكه به روزمرگی تن دهد. وولف جایی سخنش را از زبان ریچارد به نقل از كلاریسا مطرح می كند.كلاریسا می گوید كه ریچارد معتقد است او به زندگی معمولی خو كرده است. وولف با وجودی كه زن ها را «كمرنگ تر» می داند، ترجیح می دهد كه قهرمان زن داستانش زنده بماند و ریچارد بمیرد.
در پایان می بینیم كه با وجود رضایت همسر وولف در مورد رفتن به لندن باز هم وولف نویسنده آرام و قرار ندارد و به نظر می رسد لندن هم دیگر او را راضی نمی كند. او می خواهد به سفر دورتری برود، به همان جایی كه از آن آمده، چنان كه در پاسخ آن كودك راجع به مفهوم مرگ نیز همین جواب را می دهد. وولف خواهان آزادی انتخاب و «تصمیم گیری» است و شكل گیری ماهیت انسان را در این مسئله می داند و می خواهد هر طور شده پوسته دور خود را پاره كند. او از آن دسته آدم هایی است كه در چارچوب نمی گنجد و طبق میل دیگران درنمی آید بلكه می خواهد خود را بازآفرینی كند و تولدی دوباره بیابد. خودكشی هر دو نویسنده را شاید بتوان سرانجام نبود عشق به دیگری تفسیر كرد، چنان كه حس دلمردگی بر كلیه فضای فیلم غلبه دارد.مفهوم زمان در این فیلم دگرگون می شود. هم در طریقه روایت فیلم و هم در دیالوگ های قهرمانان داستان. پشیمانی وولف از كشتن لورای افسرده و در عوض كشتن شوهر او كه بسیار امید به زندگی دارد و همچنین پسر لورا (ریچارد) در سن پیری همگی تناقضاتی هستند كه در زندگی وجود دارد. این مسئله می تواند اشاره ای به مفهوم سرنوشت و تقدیر و كنترل آن توسط نیرویی برتر را مطرح نماید. وولف با مرگش زندگی های پوچ را نقد و «زندگان» را تشویق به زیستی آگاهانه می كند. از نقاط قوت فیلم كه بدان انسجام می بخشد، بی تردید تدوین حساب شده آن است كه سبب یكپارچگی و وحدت موضوعی آن شده است.بازی های روان و حرفه ای نیكول كیدمن كه با قبول ریسك نقش سختی را به خوبی ایفا می كند (او تا پیش از این به جز در چند مورد مانند چشمان باز و بسته دیگران) بیشتر یك ستاره پول ساز سینماها بود و با این نقش توانایی های بالقوه اش را نمایان تر كرد و اد هریس (ریچارد) كه نقش یك بیمار و نویسنده به آخر خط رسیده و مضطرب و بی قرار را به نمایش می گذارد و جولین مور كه سعی دارد جلوی پسرش خود را آرام نشان دهد، با بچه ای در شكم حس یأس و ناامیدی را كاملاً می توان در چهره اش دید و همچنین مریل استریپ با آن شلوغ بازی هایش كه ریتم تندتری به فیلم می دهد و ناگهان تماشاگر را درگیر مقدمات مهمانی اش می كند همگی تاثیرگذار درآمده است. موسیقی فیلیپ گلس كه دالدری آن را با وسواس فراوان انتخاب كرده است، از نقاط عطف فیلم است. ساعت ها در مورد عمر محدود، فرصت و زمان اندك و گذرایی كه هر آدمی در اختیار دارد و چگونگی و كیفیت آن است.ویرجینیا به عنوان یك روشنفكر نگران است و دغدغه آن را دارد كه زندگی مردم به بطالت و روزمرگی بگذرد و به نوعی همان طور كه پیشتر عنوان شد، شاید خود را قربانی می كند تا بلكه هشداری باشد و بقیه ارزش عمر را بیشتر بدانند. مرگ ویرجینیا پایان زندگی او نیست.

مجتبی عبداللهی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید