شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


قومیت و فرهنگ


در جهان امروز تمایلی گسترده به پناه گرفتن در پشت هویت های قومی برای مقابله با اثرات ناگوار جبران های اقتصادی _ اجتماعی دیده می شود. آیا می توان میان مفهوم قومیت و مفهوم فرهنگ لزوماً نوعی انطباق و هم پوشانی نسبتاً كامل مشاهده كرد؟ زمانی كه از فرهنگ یك جامعه سخن می گوییم به گروه بزرگ و گسترده ای از مولفه ها استناد می كنیم كه بسیاری از آنها را در مفهوم قومیت نیز می توان بازیافت: زبان، اسطوره ها، باورها، دین، حافظه جمعی تاریخی، سرزمین، میراث مادی، مهارت ها و فناوری ها و غیره. در این صورت می توان به لایه های متعددی از هویت اشاره كرد كه روابطی پیچیده با یكدیگر برقرار می كنند: هویت قومی، هویت ملی، هویت اجتماعی و... خصوصیت مدرنیته در آن است كه از یك سو شمار این هویت ها را به صورتی پیوسته افزایش می دهد و از سوی دیگر تمایلی قدرتمند در آن به تقلیل دهندگی هویتی وجود دارد. هر دو این گرایش ها به نوعی و گاه به صورتی متناقض از اصلی اقتصادی تبعیت می كنند كه اصل اساسی و پایه ای جامعه مدرن است: اصل بازار و موتور اصلی آن مصرف. آیا می توان هویت را به مثابه نوعی مصرف فرهنگی تعریف و تبیین كرد؟ و آیا این مصرف می تواند خود بدل به انگیزه و دلیلی برای بازسازی هویتی شود؟ اگر به موضوع از این نقطه نظر بنگریم می توانیم برای بسیاری از جماعت گرایی ها (Communitarianism)ی جدید دلیلی به جز بحران های هویتی و بحران های ساختاری اقتصادی _ اجتماعی بیابیم. این دلیل می تواند شكل گیری جماعت به عنوان یك واحد از مصرف كنندگان بالقوه و یا بالفعل باشد. جماعت محافل خاص خود و روابط ویژه خود را به وجود می آورد، زبانی برای خود می آفریند، مناسكی ایجاد می كند و اشیایی مادی برای بیان خود به كار می گیرد. همه این موارد می توانند و باید به گونه ای در جامعه تولید شوند و این تولید می تواند به راحتی در چرخه های اقتصادی جامعه قرار گیرد. بدین ترتیب شاهد ظهور نسل جدیدی از كالا ها در بازار هستیم كه باید به آنها نام كالاهای قومی یا كالاهای جماعتی داد: كتاب ها، نشریات، نوارهای موسیقی، لباس ها، فیلم ها و نمایش ها، شبكه های رسانه ای، پایگاه های اینترنتی و ...
مصرف فرهنگی كه بر پایه نظام های جدید شهری استوار است به این ترتیب كاملاً یا تا حد زیادی جایگزین روابط قومی پیشین می شود كه پایه و اساس آنها نظام های خویشاوندی بود. هم از این رو با نوعی قبیله گرایی(Tribalism) جدید روبه رو می شویم كه گاه از آن با عنوان «قبایل شهری» (Urbantribes) نام برده شده است. آیا می توان این نوع از «قبایل» را نشانه ای از نوزایی قومی به شمار آورد؟ پاسخ به این سئوال را در واقع باید به این گونه ارائه داد كه قومیت در اینجا كاملاً معنای اصیل خود را از دست می دهد و تنها در چارچوب جماعت گرایی های جدید قابل درك است و این جماعت گرایی ها می توانند مولفه های قومی را به كلی تغییر دهند. برای نمونه دیگر نمی توان لزوماً از یك «پهنه» یا «سرزمین» جغرافیایی در معنای فیزیكی آن سخن گفت و یا دیگر نمی توان از یك زبان مستقل در مفهوم زبان شناختی آن سخنی به میان آورد، اما در عین حال هر دو این مولفه ها به گونه ای پیچیده تر و گاه پنهان وجود دارند و قابل بازیافتن در اشكال جدید هستند. مسئله می تواند حتی از این نیز پیچیده تر شود به این صورت كه جماعت گرایی ها، «اقوام» و «قبایل شهری» جدید می توانند كاملاً بر اشكال قدیمی تر قوم گرایی تاثیرگذاری كرده و آنها را تحت نفوذ خود قرار دهند. به این ترتیب شاهد ظهور اشكالی تركیبی خواهیم شد كه برای شناخت، درك و تحلیل آنها به هیچ عنوان نمی توان به لایه های بیرونی و حتی به گفته های خود افراد درباره جماعت خودی اكتفا كرد، بلكه باید به سوی پژوهش اتنوگرافیك عمیقی حركت كرد كه نتایج آن می تواند كاملاً پیش بینی ناشده باشد. از اینجا می توان به این نتیجه رسید كه بحث اصلی در حال حاضر به رابطه ای بر می گردد كه باید بتوان میان قومیت در معنای مترادف آن و در اشكالی كه هنوز از آن لااقل به ظاهر باقی مانده است از یك سو و فرهنگ در تمامی تنوع و پویایی آن در دنیای مدرن و پسامدرن از سوی دیگر، تبیین كرد. در متن كوتاه زیر كه از كتاب «قومیت در علوم اجتماعی معاصر» نوشته مارك مارتینیلو (۱۹۹۵)۱ برگرفته شده، این بحث تا حدودی از دیدگاه انسان شناسی باز شده است: «انسان شناسی تا مدت ها به موضوع هایی چون قبایل و مردمان با سنت شفاهی كه كاملاً از تمدن غربی گسست داشتند، علاقه مند بود. آرمان مردم شناختی آن بود كه نظام های اجتماعی و به خصوص فرهنگ این تجمع های انسانی را كه در شكل ناب خود و به دور از نفوذ غرب ناشناخته مانده بودند، مورد مطالعه قرار دهد. این چشم انداز، انسان شناسان را برآن داشت كه گروه های قومی را به مثابه جمعیت هایی دارای اشتراك در برخی از ارزش های فرهنگی اساسی در نظر بگیرند كه ظاهراً این ارزش ها در اشكال و عملكردهای فرهنگی قابل مشاهده، بروز می كنند. به عبارت دیگر، گروه های قومی به وسیله فرهنگ مشتركی تعریف می شدند كه اعضای آن در آن شریك بودند، یعنی از جمله در زبان، آداب و رسوم و باورهایی كه انسان شناس درون جامعه انسانی مورد مطالعه خود مشاهده می كرد. هر چند گرایش عمومی بر آن بود كه بیشتر مردمان و قبایلی مطالعه شوند كه در انفراد و بدون هیچ تماسی با دنیای بیرونی زندگی می كردند، اما انسان شناسان همچنین بر جوامعی كه در آنها برخی گروه های قومی با سایر گروه های قومی نیز رابطه داشتند، پژوهش می كردند. در این موارد فرض بر آن گرفته می شد كه هر یك از عناصری كه وارد تركیب كنش متقابل اجتماعی می شود، دارای فرهنگی مشخص است. تفاوت های فرهنگی میان گروه های قومی در تماس با یكدیگر، عامل تعیین كننده را در قومیت به وجود می آورد. بدون این تفاوت های فرهنگی عینی میان گروه های قومی مورد مطالعه، امكان بیان برای قومیت وجود نداشت. قومیت به طور مستقیم به یك فرهنگ مادی، به آداب و رسوم و به عملكردهای مشهود و خاصی برای هر یك از گروه های قومی قابل مشاهده، استناد می كرد. در این رویكرد انسان شناختی سنتی، فرهنگ گروه های قومی به مثابه یك داده طبیعی به شمار می آمد كه پژوهشگر غربی باید تلاش به رمزگشایی از آن می كرد. افزون بر این، فرض بر آن بود كه اگر به هر دلیلی اختلاف های فرهنگی میان گروه های قومی از میان رفت، قومیت نیز ناپدید می شود. در این حال و در حالی كه این مفهوم سازی از گروه های قومی به مثابه واحد های فرهنگی ویژه به وسیله سایر علوم اجتماعی از انسان شناسی وام گرفته می شد، تحقیقات میدانی انسان شناسان هر چه بیش از پیش نشان دهنده ضعف آن در توضیح برخی از موقعیت ها بود. برای نمونه در مورد كاشین ها(Kachin)كه ادموند لیچ (Edmund Leach) بر آنها كار كرده بود، نوعی عدم انطباق مفهوم قومیت به معنای محتوای فرهنگی مشاهده می شد. در واقع كاشین های برمه به رغم آنكه هیچ گونه وحدت زبانی و فرهنگی ندارند، با این وصف یك گروه اجتماعی مشخص به حساب می آیند. در حقیقت ساختار روابط كاشین ها با همسایگانشان، شان ها(Shan)، به آنها یك انسجام اجتماعی می دهد و نه یك محتوای فرهنگی متمایز. آبنر كوهن (Abner Cohen) (۱۹۷۴) مثال دیگری در مورد محدودیت های سنتی روابط میان قومیت و فرهنگ می آورد. بنا بر نظر او، معامله گران بورس باز محله سیتی (City) لندن از لحاظ فرهنگی همان اندازه در جامعه بریتانیا متمایز هستند كه هوسا ها (Hausa) در جامعه یوروبا (Yoruba). آنها یك گروه دارای منافع مشترك را تشكیل می دهند كه ازجمله از فرهنگ ویژه خود برای شركت در رقابت میان گروه های مختلف مشترك المنافع تشكیل دهنده نظام اجتماعی كه درون آن قرار گرفته اند، استفاده می كند. با این وصف و به رغم خاص بودن فرهنگی، هرگز نمی توان این معامله گران لندنی را به مثابه یك گروه قومی معرفی كرد. در واقع رویكرد سنتی به پیوندهای خاص میان قومیت و فرهنگ با دو مسئله اساسی مواجه است. نخست آنكه تا اندازه زیادی در شی ای كردن فرهنگ شركت می كند. فرهنگ در اینجا به عنوان یك شی در خود، مستقل از سایر حوزه های فعالیت انسانی در نظر گرفته می شود. نظام فرهنگی به گونه ای مشخص، ثابت و بسته در نظر گرفته می شود. و سپس آنكه، این رویكرد نمی تواند توضیح دهد كه به چه دلیل جمعیت هایی با ویژگی های فرهنگی متفاوت، در مكان های مختلف و دوره های متفاوت می توانند كمابیش به گروه یكسانی تعلق داشته باشند. تنها مطالعه بركنش های متقابل و سازمان اجتماعی كه لیچ و بارث (Barth) ما را به آن می خوانند، امكان می دهد این امر را توضیح دهیم. این مطالعه ایجاب می كند كه بر تحلیل فرآیندهای تمایز و ایجاد مرزها میان گروه های قومی، به رغم مطالعه ای بر فرهنگ هر یك از آنها به طور انفرادی تاكید كنیم.

پی نوشت:
۱ - Martiniello, Marco, ۱۹۹۵, LصEthnicite dans les sciences socials contemporaines, Paris, PUF, pp.۷۹-۸۱

ناصر فكوهی
منبع : مرکز علمی و پژوهشی فرش ایران


همچنین مشاهده کنید