جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

مصاحبه


مصاحبه
خیلی ممنونم كه مصاحبه با اینجانب را پذیرفتید. خوب می دانم كه خیلی گرفتارید و توی خبرها هم مُدام از قول شما نقل می كنند كه حالتان اصلاً خوب نیست و خیلی خسته اید. - خودم خوب می دانم كه این اواخر زیادی غر زده ام و هی اظهار خستگی كرده ام. دست خودم نیست. من به جرئت ادعا كنم كه به اندازه ی مجموعه ی همه ی آن مطالبی كه همه ی نویسندگان معاصر نوشته اند مطلب نوشته ام و این اصلاً شوخی نیست.- بر منكرش لعنت! حق با شماست و بنده هم اصلاً قصد شوخی ندارم و دلم می خواهد توی این مصاحبه هم فقط حرف های خیلی جدّی بزنیم. اما چیزی كه می خواستم بپرسم این است كه روی چه حسابی جناب عالی باید بابت این كه این همه پُركار بوده اید از همه طلبكار باشید؟ به نظر من، همین قدر كه ملّت كتاب های شما را می خوانند باید خدا را شكر كنید. - كی گفته می خوانند؟
راستش را بخواهید، باور كنید نمی خوانند.- نمی خوانند؟ اما این طور كه شنیده ام، فروش كتاب های شما بد نیست. بیشترشان به چاپ های چندم رسیده اند و خیلی هم طرفدار دارند. - بامزه اینجاست كه می خرند، اما همان كتاب هایی را هم كه می خرند نمی خوانند.- چه طور ممكن است آدم بابت یك كتابی پول بدهد و بعدش هم آن را نخواند؟ ممكن است در این باره توضیح بیشتری بدهید؟ - ببینید. بنده همان طور كه حتماً به یاد دارید، در ایام شباب كه حال و حوصله و دل و دماغ بیشتری داشتم، رمان های مفصّل تری می نوشتم كه سر به هزاران صفحه می زد. توی این رمان های مفصّل، خیلی وقت ها پیش می آمد كه یك چیزهایی از دستم در می رفت و ممكن بود یك لغزش هایی مرتكب بشوم و یك اشتباهاتی بكنم كه خب، طبیعی هم هست. اما خب، این اشتباهات كوچك وسط مطلب گُم می شد.
بعدها كه خودم نگاه می كردم، می دیدم خب، خیلی از ماجراها هست كه زیادی است و می توانست نباشد و نبودنشان هیچ لطمه ای هم به داستان اصلی نمی زند. اما هیچ كس به من بابت این قضیه هیچ ایرادی نمی گرفت. خودم بر اثر تجربیات شخصی به این نتیجه رسیدم كه كوتاه تر بنویسم. یكی از ایرادهای این مختصرنویسی البته این است كه هر گافی كه نویسنده مرتكب می شود خیلی بدجوری توی ذوق می زند. با این كه در رمان های كوتاه ترم رفته ام به سمت پیچیده نویسی و اغلب گاف هایی كه نویسنده توی این جور رمان ها مرتكب می شود به همین دلیل معلوم نمی شود و درباره ی این تكنیك هم البته باید توضیح بیشتری بدهم كه حالا وقتش نیست. تازگی ها داشتم یكی از همین كتاب های اخیرم را كه همین سه چهار سال پیش چاپ شده است ورق می زدم، به یك موردی برخوردم كه تصادفاً خیلی روشن بود، اما یادم نمی آید كسی اشاره ای به این مطلب كرده باشد. دوتا شخصیت اصلی من توی این داستان دارم كه باهم پسرعمو هستند. من توی فصل اول اینها را پسرعموی همدیگر معرفی كرده ام، اما توی فصل های بعدی یادم رفته است كه اینها چه نسبتی باهم دارند و گفته ام كه اینها پسرخاله ی همدیگر هستند...- خب، چه عیبی دارد؟ مگر نمی شود دو نفر كه پسرعموی همدیگرند در عین حال پسرخاله ی همدیگر هم باشند؟ - چرا. می شود. در صورتی كه دوتا برادر با دوتا خواهر ازدواج كنند، پسرهای آنها هم پسرعمو هستند و هم پسرخاله...- خب، پس قضیه حلّه... - آخه، فقط این نیست. مادرهای این دوتا هیچ ربطی به هم ندارند. یكی شان اهل مجارستان است و یكی شان اهل قرقیزستان...
- چه داستان جالبی! معلوم می شود كه این دو برادر آدم های خیلی ماجراجویی بوده اند... - ببینم، پس شما این داستان را نخوانده اید؟
- نه. چه طور مگه؟ - پس من خیال می كردم شما همه ی داستان های من را خوانده اید؟- شما خودتان دارید می گویید كه هیچ كس كتاب های شما را نمی خواند. خب، چه عیبی دارد كه من هم یكی از كتاب های شما را نخوانده باشم؟ - اما قضیه ی جناب عالی فرق می كند.- چه فرقی می كند؟ - من خواننده های معمولی را می گویم. شما دارید با من مصاحبه می كنید. من اگر همه ی كتاب های من را نخوانده اید، هرگز حاضر به مصاحبه با جناب عالی نمی شدم.- ای بابا.
خیلی سخت می گیرید. من منتقدی را می شناسم كه برای یكی از كتاب های شما نقد نوشته بود، ولی نه تنها از كتاب های دیگر شما را نخوانده بود، بل كه همان كتابی را هم كه درباره اش نقد نوشته بود نخوانده بود. - شوخی می كنید. چنین چیزی ممكن نیست.- اجازه بفرمایید توضیح بدهم. راستش، من یك دوستی دارم كه خیلی به شما ارادت دارد و از قدیم به شما ارادت داشته است و او یك زمانی به من گفت كه خیلی دلش می خواهد یكی از كتاب های شما را بخواند و از قدیم دلش می خواسته است یكی از كتاب های شما را بخواند و از من پرسید هیچ كدام از كتاب های جناب ایشان را خوانده ای و كسی را سراغ داری كه كتاب های جناب ایشان را خوانده باشد و من گفتم من خودم نخوانده ام ولی یك نفر را سراغ دارم كه لااقل یكی از كتاب های جناب ایشان را خوانده است و به این دلیل می دانم كه یكی از كتاب های جناب ایشان را خوانده است كه برای یكی از كتاب های جناب ایشان در فلان فصلنامه ی ادبی كه سالی یك بار منتشر می شود نقد مبسوطی نوشته است و این دوست من به من گفت كه حاضر است به هر كسی كه یكی از كتاب های جناب ایشان را خوانده باشد و آن كتاب را برای او تعریف كند بیست هزار تومن بدهد و خب، خودتان می دانید كه بیست هزار تومن آن زمانی كه این دوست من این حرف را می زد خیلی پول بود و من رفتم سراغ آن كه آن نقد مبسوط را توی آن فصلنامه ی ادبی نوشته بود و این پیغام دوست عزیزم را به او رساندم و از او خواهش كردم كه داستان آن كتابی را كه نقد كرده است برای من تعریف كند تا من هم برای دوست عزیزم تعریف كنم و بیست هزار تومن به او بدهم، اما آن نویسنده ای كه برای كتاب شما نقد نوشته بود گفت درست است كه من برای كتاب جناب ایشان نقد نوشته ام، اما راستش را بخواهی كتاب جناب ایشان را عمراً نخوانده ام و من درست مثل همین الساعه كه شما مات و مبهوت مانده اید، مات و مبهوت مانده بودم و سر درنمی آوردم كه چه جوری ممكن است یك نفر كه كتابی را نخوانده است برای آن كتابی كه نخوانده است نقد بنویسد... - البته این قضیه خیلی جای حرف دارد، اما از فحوای صحبت های جناب عالی من به یك حقیقت دیگر پی بردم و آن این كه جناب عالی نه تنها آن كتاب بخصوص بل كه كتاب های دیگر اینجانب را هم نخوانده اید یا لااقل تا آن موقع كه صحبتش را می كنید هیچ كدام از كتاب های را نخوانده بودید. حالا چی؟ بفرمایید ببینم. از رمان های جدید كه همه كوتاه و مختصر هم هستند و خواندن هر كدامشان یكی دو روز بیشتر وقت نمی گیرد چندتا مطالعه فرموده اید؟
- صادقانه بگویم. من هم مثل همان دوست عزیزم كه گفتم، به شما ارادت قلبی عمیقی دارم و این چیزی نیست كه تازگی داشته باشد، از قدیم چنین احساسی نسبت به جناب عالی داشتم، از همان وقتی كه نمی دانم یادتان هست یا نه، من توی یك كتابفروشی كار می كردم و شما یك روز آمدید توی كتابفروشی و شما هم آن روزها معروف نبودید و من نمی شناختمتان و آمدید یكی از كتاب هایی را كه رو بود برداشتید و از من پرسیدید خوند ؟ گفتم نه. مگه من قراره همه ی كتاب هایی را كه می فروشم خونده باشم؟ شما گفتید من به تو توصیه می كنم كه این حتماً بخونی و به همه ی مشتری هات هم سفارش كنی كه این حتماً بخونند. بعد، از فردا، یك روز در میان می آمدید كتابفروشی كه ببینید خونده ام یا نه، توی ویترین هست یا نه، روی پیشخوان هست یا نه، چندتا فروخته ام، سفارش یا نه... راستش، یك پدری از من درمی آوردید كه نگو و نپرس. بعداً تحقیق كردم دیدم كتابه كتاب خودتون بود و با كتابفروشی های دیگه هم عین همین معامله را می كردید... شما از قدیم یك اصرار عجیبی داشتید كه همه كتاب های شما را بخوانند. - این مال وقتی بود كه حوصله داشتم و تازه نفس بودم. حالا دیگه خسته و بی حوصله ام. اما ای كاش دعوت جناب عالی را برای مصاحبه نمی پذیرفتم. این مصاحبه اصلاً قبول نیست و من با كسی كه هیچ كدام از كتاب های من را نخوانده باشد هرگز مصاحبه نخواهم كرد.

جعفر مدرس صادقی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید