پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

شرمنده!


شرمنده!
از خانه که بیرون آمدم ساعت دو بعد از ظهر بود. اگر سلانه سلانه راه می­رفتم نیم ساعت وقت لازم داشتم تا سرِ وقت برسم. سر خیابان آقای بنی اسدی را دیدم که سوار بر دوچرخه­ش سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام پا می­زد و می­رفت به طرف میدان مرکزی­ی شهر. همین که من را دید ایستاد و از دوچرخه پیاده شد و آمد به طرفم. سلام کردم. گفت: "شرمنده، سلام از بنده­س، احوال شریف؟" و پرسید که کجا می­روم.
- " فردوسی"
- " پس تا سر میدون با همیم. منم می­رم حُر"
- "من مزاحم شما نباشم، شما سواره­اید و من پیاده. شما بفرماین!"
- "نه بابا، هنو وقت هس. عجله­یی نیس"
در حالی که با هم گپ می­زدیم رسیدیم به میدان مرکزی­ی شهر. شش هفت دقیقه بیش تر طول نکشید. از آن جا هر کداممان باید به طرفی می رفتیم او باید می رفت به طرف دست چپ تا به دبیرستان حُر برسد و من هم باید می­رفتم به طرف دست راست تا برسم به میدان فرمانداری، آن را دور بزنم و بروم به طرف دبیرستان فردوسی.
سرِ میدان، درست پیش از آن که از هم سوا شویم، پاسبانی از آن سوی میدان، تا ما را دید، به سرعت به طرفمان آمد و نفس نفس زنان چاق سلامتی­یی کرد و رو به آقای بنی اسدی گفت: "آغای رییس شهربانی دنبال تون می گشت." آقای بنی اسدی هم سپاس گزاری کرد و گفت: "می رم خدمت شون". یا،شاید هم، گفت: "خدمتشون می رسم". همین. به گمانم یکی دو نفر هم که پشت نرده­ها در سینه کش آفتاب نشسته بودند، گفت­و­گوی آن پاسبان و آقای بنی اسدی را شنیدند.
آقای بنی اسدی از من خداحافظی کرد و رفت یه سوی دست چپ . من هم راهِ خودم را گرفتم و رفتم. به مدرسه که رسیدم زنگ خورده بود؛ پس، یک راست رفتم سر کلاس. ساعت، درست، دو و سی و دو دقیقه بود.
ساعت سه و بیست دقیقه زنگ را زدند و من رفتم به سوی دفتر مدرسه تا ده دقیقه­ی وقت استراحت بین دو کلاس را با هم­کارانم به چای و سیگار بگذرانم. وارد دفتر که شدم قیافه ها را درهم دیدم. همه دمغ بودند و پک بود که به سیگارها زده می­شد. آقای دهقانی داشت با آقای موسوی حرف می زد. آقای عسکری با آقای ستوده، آقای قصری با آقای زارع و .... زمان زیادی نگذشت که متوجه شدم همه درباره­ی یک موضوع سخن می­گویند: مردن، نه، اعدام ِ آقای بنی­اسدی. بنی­اسدی اما نام فامیل یک هشتم مردم این شهر است. "کدوم بنی­اسدی؟"
تازه اگر هم بگویند کدام، مگر من چندتاشان را می شناختم غیر از همانی که امروز ساعت دو و ربع، یک ساعت و پنجاه دقیقه­ی پیش، دیده بودم و حتا نام کوچکش هم یادم نبود؛ و، علی اصغر که شاگرد رشته­ی خدمات بود و من هفته­یی دو ساعت معلم کلاسی بودم که او هم شاگردش بود و بیش­تر وقت­ها غایب بود، نه، بنی­اسدی­ی دیگه­یی را نمی­شناختم. پس پرسش کدام بنی­اسدی هم­چون به جا نمی­توانست باشد. پرسیده بودم اما. آقای دهقانی در پاسخم گفت: "جواد". چهره­ی پرسش­گر مرا که دید ادامه داد: "بنی­اسدی­ی خودمون دیگه، دبیر ریاضی." بی درنگ گفتم: "اما من اونو امروز بعدازظهر دیدم." آقای عسگری با چشم های ریزش که همیشه انگار در حال ریش­خند کردن مخاطبش است نگاهم کرد و گفت: "اشتباه می کنی. حتمن بنی اسدی­ی دیگه­یی بوده!" درحالی که به من برخورده بود و حس می­کردم به فهم و شعورم شک کرده، پرسیدم: "مگه داخل دبیرای ریاضی چند تا بنی اسدی داریم؟" دو سه نفر تقریبن هم زمان گفتند: " فقط یکی، جواد". گفتم: "پس من اشتباه نمی کنم، امروز ساعت دو بعد ازظهر، بلافاصله نگاهی به ساعتم انداختم و ادامه دادم:، یک ساعت و پنجاه و پنج دقیقه ی پیش با او حرف زده­ام."
- " غیر ممکنه. جاجی مهنا خودش به من گفت که اورا در راه خدا غسل داده و در گور گذاشته است؛ او دروغ نمی­گه"
ـ " گویا کسی نبوده، یا اگرم بوده، جرات نکرده پا پیش بگذاره!"
ـ " هزار و سیصد تومن پول تیرشم گرفته­ن"
ـ " اجازه­ی مجلس پرسه­م نداده­ن!"
ـ " عجب جوونی بود!"
در حالی که هنوز، نمی توانستم ماجرا را باور کنم از آقای عسکری پرسیدم: " آخه مگه می­شه؟ به چه جرمی؟"
- " می­گن با چریکا در ارتباط بوده. آدم تو داری بود."
آقای دهقانی گفت: " من هم شنیده بودم که تو کارای سیاسیه، یک بارم ازش پزسیدم اما طفره ­رفت. آخرشم سرخودشو الکی الکی به باد داد."
آقای عسگری گفت: "همیشه میگن بترس از اونی که سر به تو داره"
آقای ستوده که پیش از انقلاب یا فرمول ریاضی ثابت می­کرد که خدا وجود ندارد و حالا شده بود رییس انجمن اسلامی دبیران ریاضی­ی شهر، گفت: "یی چپولا و منافقا خیال می­کنن دنیا شهر هرته. هر غلطی دلشون خاس می کنن، حاضرم نیسن تاوون پس بدن. خودشون اگه به قدرت برسن به صغیر و کبیر رحم نمی­کنن. نامردای خدا نشناس!"
صدای زنگ بلند شد. هیچ کس حوصله ی کلاس رفتن نداشت. حرفی اگر بود درباره ی اتفاقی بود که افتاده بود. اعدام جواد بنی­اسدی، دبیر ریاضی. نگاه های پی در پی­ی آقای فلسفی به ساعتش اجازه نمی­داد که معلم­ها بیش­تر از این تو دفتر بشینند. پس چاره­یی به جز ترک دفتر دبیرستان و رو به کلاس رفتن نبود. پنج شش دقیقه از زنگ می گذشت.
چشمان دانش آموزها پر از پرسش بود. نه، از درس؛ نه! . . .، از ماجرا. شاه­حسینی که همیشه احساساتی بود و پر سر و زبان­تر از سایر بچه­ها، و تا حدودی هم خودش را نماینده­ی کلاس می­دانست، دستش را بالا گرفت و پیش از آن که اجازه­ی صحبت گرفته باشد از جایش بلند شد و پرسید:
ـ "آغا، راسته که آقای بنی اسدی رو اعدام کرده­ن؟"
شانه بالا انداختم و پاسخ دادم: " نمی­دونم. اما . . "حرفم را تمام نکرده بودم که نیک­افروز گفت:
- " آغا میگن جنازه­ش رو هم تحویل ندادن "
دانش آموزی دیگه­یی گفت:
ـ " نه، آغا، شایعه­س. الکی میگن. حاجی مهنا و علی­ آغا صدیقی غسلش دادن و رو مصلا خاکش کردن. نمازشم حاجی مهنا خونده."
ـ " آغا، آغای بنی­اسدی کمونیست بود یا مجاهد؟"
سومی که آمد حرفی بزند، صدایم رو بلند کردم و گفتم : " ساکت. . .! هرکس می­خواد حرفی خارج از درس بزنه بره از کلاس بیرون!"
کلاس برای چند لحظه ساکت شد. یکی دوبار عرض کلاس را رفتم و برگشتم. رو کردم به یکی از بچه­ها و پرسیدم: " دفه­ی پیش تا کجا درس دادیم؟"
پچ­پچه­یی بین بچه ها در گرفت و هرکدوم یه چیزی گفت. اهمیتی اما ندادم، تکه گچی برداشتم و رفتم پای تخته. خودم هم نمی دانستم چه میخواهم بگویم.
جدن نمی­دانستم غمگین باشم یا بی تفاوت. برایم آشکار بود که خبر، شایعه­یی بیش نیست. مگر میشود کسی را که دو ساعت پیش دیده بودم، حالا زیر خاک رفته باشد؟ ــ اما نمی دانم برایتان پیش آمده یا نه که گاهی خبری را بشنوید و با این که می دانید درست نیست، اما چون اطرافیانتان دربارها­ش حرف زده­اند که در عین ناباوری شک می کنیند.
- "نکنه راس باشه؟"
- "نه بابا مگه میشه ؟ امکان نداره !"
و همین جور، هی با خودتان حرف می زنید.
یادم نیست که دنباله ی کلاس چه­­­طور گذشت.
زنگ که خورد جلوتر از بچه­ها از کلاس بیرون آمدم و راه افتادم به طرف در خروجی­ی مدرسه. چندتا از بچه­ها به دو، خوشان را رساندند به من و دوباره سووال پیچم کردند:
- " آغا، معلما اعتصاب نمی­کنن؟"
- " اغا، با چن تا از بچا داریم می­ریم سر مزار شما نمیاین؟"
- " آغا جلو آنتنا جوابتون نمی­ده"
- "آغا . . . "
نیسان آقای عسگری داشت از در مدرسه می­آمد بیرون، من را که دید ترمز زد و سوارم کرد.
- " می­ری شهید رجایی؟"
سری تکان دادم و از این که سوارم کرده سپاس­گزاری کردم. هنوز راه نیافتاده بود که ناگهان دوچرخه سواری با سرعت از برابرمان گذشت. درنگی کدم و به اقای عسگری گفتم: "میشه اون دوچرخه­یی رو بگیریش"
- " کی بود؟"
- " جواد"
ـ " کدوم جواد؟"
ـ "بنی اسدی"
- " کدوم بنی اسدی؟"
- " همونی که اعدامش کرده­ن!"
نگاهی از روی ناباوری به من کرد و گفت "استغفراله، خیالاتی شدی؟ اونو که خدا بیامردش. اما به خاطر گل روی شما، به چشم، می­گیریمشون" و پاش رو گذاشت روی گاز. دویست سیصد متر آن طرف تر، یک کمپرسی داشت شن خالی می کرد و راه را بند آورده بود. دوچرخه سوار هم ناچار شده بود بایستد؛ ما هم رسیدیم. خودش بود. خود خودش بود. جواد بنی اسدی ی مرحوم. در را باز کردم و پریدم پایین و زدم روی شانه­ا­ش. سرش را برگرداند و مثل همیشه لب خند زد و بعد گفت: "شرمنده!" بعدهم گفت: "سلام."
منبع : صمصـام کشـفی


همچنین مشاهده کنید