جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

شب عید من و بابام


شب عید من و بابام
شب سال نو بود. من و بابام سفره هفت سین رو پهن کردیم و اتاق رو با نوارهای کاغذی رنگی تزئین کردیم. خونمون خیلی زیبا شده بود. من از پول پس انداز خودم، بدون این که بابام بفهمه براش یک جفت دستکش خریده بودم که رفتم و اون رو آوردم. بابام هم برام یک دوچرخه و یک کلاه خریده بود و همه رو کنار سفره عید گذاشته بود.
تا چشمم به هدیه ها افتاد از خوشحالی پریدم توی بغل بابام. بابام هم از دیدن هدیه ای که براش خریده بودم خیلی خوشحال شد. از این که خیلی هم دیگه رو دوست داریم، احساساتی شدیم و گریمون گرفت.
بعد من سوار دوچرخه ام شدم و چند دور توی اتاق دوچرخه سواری کردم. اون قدر بازی کردم که خسته شدم و خوابم گرفت. اسباب بازی هام رو برداشتم و رفتم تا بخوابم.
بابام هم بعد از رفتن من خوابش گرفته بود. ولی دلش پیش هدیه ای بود که واسش خریده بودم.
دستکش هاش رو دستش کرده بود، مدتی جلوی آینه خودش رو تماشا کرده بود و بعد هم که اومده بود تا سری به من بزنه، دیده بود که من هم هدیه هام رو بغل کرده ام و خوابیده ام.
اون سال، شب عید خیلی برای ما خاطره انگیز بود.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید