جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

زنگ هنر


زنگ هنر
آخرین روزهای سال بود. بعضی از بچه ها نیامده بودند و به همین خاطر معمولا معلمی تدریس نداشت. معلم هنر با یک روزنامه وارد کلاس شد. کمی صحبت کرد.صحبت هایش که تمام شد، گفت: دراختیار خودتون هستید. برای بعد از عید هم یک طراحی از طبیعت و یک تحقیق از یک نقاش یا خطاط بیارید. به بقیه هم بگید.
هر کس مشغول کاری شد. یکی داشت مجله ای را تورق می کرد و دیگری با دوستانش اسم- فامیل بازی می کرد و ... من میز اول می نشستم و چون کلاسمان کوچک بود، میز معلم به میز ما چسبیده بود. کیفم را بالا آوردم. آن را باز کردم و یک کاغذ آچار در آوردم. نگاهی به معلم کردم. روزنامه روی میزش بود و دستش روی پیشانیش .
شش دانگ حواسش در روزنامه بود.
قرآن جیبی که همیشه همراهم بود،را از جیبم در آورم. خیلی آرام آن را به طور عمودی در کنار میز معلم قرار دادم.
معلممان به قدری غرق روزنامه خواندن بود که متوجه این کار من نشد. بعد با دقت تمام شروع به کشیدن آن کردم. تمام نیرو و توانم را به کار گرفتم. آنقدر عجین کارم شده بودم که متوجه گذر زمان نبودم.
کارم تقریبا تمام شد. کتاب مقدس قرآن را در هاله ای از انوار و ابرها ترسیم کرده بودم. چون کارم به پایان رسید و به خودم آمدم، دیدم معلم هنرمان روزنامه خواندن را رها کرده و کار من را نگاه می کند. حالا من بودم که از بس غرق کارم بودم، متوجه این کار او نشدم! کمی خجالت کشیدم و کتاب قرآن را از روی میزش برداشتم و خیلی آرام گفتم: می بخشید.
معلممان لبخندی به لبش آمد و دستش را طرف من دراز کرد و گفت:بده ببینم این همه شور و اشتیاق، چی رو رقم زده؟
دو دل شدم. کمی طفره رفتم. اما دست آخر مجبور شدم نقاشی ام را به او نشان بدهم. کاغذ را با لبخندی از من گرفت. نگاهی معنادار به کاغذ و جایی که کتاب قرآن را گذاشته بودم کرد. چند بار این کار را انجام داد. بعد از جیب پـیراهنش خود کارش را در آورد و کاغذ را روی میز گذاشت و زیر نقاشی ام را امضا زد و نمره بیست به آن داد.
بعد از آنکه کاغذ را گرفتم یک دفعه یاد این جمله امام (ره) افتادم که: هنر، دمیدن روح تعهد در انسانهاست. من هم این جمله پر معنا و خوش فهم را زیر نمره بیست آقا معلم نوشتم. داشتم کیفم را بالا می آوردم که طرحم را در آن بگذارم که دوباره معلم گفت: کاغذت را بده. اینبار خیلی خجالت کشیدم ولی مثل چند لحظه پیش مجبور به تسلیم شدم. نگاهی به نوشته کرد و دوباره خود کارش را به دست گرفت و روی کاغذ حرکت داد. لحظه ای گذشت و کاغذ را دوباره به من برگرداند. در همین لحظه زنگ خورد و بچه ها و معلم خیلی سریع کلاس را خالی کردند.
کاغذ را دوباره نگاه کردم. دیدم معلم کنار بیست قبلی، یک بیست دیگر کاشته است. کمی که بیشتر دقت کردم، دیدم زیر نوشته من اینگونه نوشته است: اندیشه ای که در قالب هنر نگنجد، ماندگار نیست.

نویسنده: جلال فیروزی بهمن ۸۷- شهرستان ساوه
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید