جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

دل


دل
از دستشون خسته شده بود. دیگه تحمل سروصدارو نداشت. دلش می خواست تنها باشه.آرزو کرد تا تنها بود که بتونه یه مقدار آرامش داشته باشه. الان چندساله که بچه ها می یان پیشش. اون چندساله که تنها نیست، ولی خیلی دلش می خواد تنها باشه. بچه هاخیلی خیلی اونو دوست دارن. همیشه اطرافش هستن. چون فقط اونو دارن.
بالاخره یه روز دیگه تحملش تموم شد. هر بچه ای که اومد طرفش با اخم از خودش دور کرد، با هیچ بچه ای حرف نزد. بچه ها گریه می کردن و از اون جا دور می شدن.
همون موقع آسمون شروع به باریدن کرد. به آسمون گفت: چرا گریه می کنی؟
آسمون با چشمای پر از اشک گفت: برای تو گریه می کنم.
گفت: چرا؟
آسمون گفت: چون تو دل همه ی بچه هارو شکستی. اونا هرموقع دلشون می گرفت می اومدن پیش تو. ولی تو دل اونارو شکستی. اونا به جز تو کسی رو نداشتن. همه دل خوشیه اونا تو بودی.
چشماش پر از اشک بود. اون خیلی خیلی تنها بود. وسط کویر تنهای تنها ایستاده بود. به گذشته فکر می کرد. یه درخت با شاخه های خشک.

س.س- تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید