جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سفر پرماجرای دوستان مهربون


سفر پرماجرای دوستان مهربون
تابستون به پایان رسیده بود. خرس کوچولو و پسر مهربون روزهای خوب و خوشی رو تو جنگل با هم سپری کرده بودن. خرس کوچولو پسر مهربون رو بهترین دوست خودش می دونست و آرزو داشت همیشه پیش او باشه و با هم زندگی کنن. یک روز صبح خرس کوچولو با صدای عجیبی از خواب بیدار شد. در رو باز کرد و با تعجب کوزه عسلی رو به همراه یک نامه جلوی در خونه دید. خرس کوچولو کمی چشمان خواب آلودش رو مالید و با تعجب گفت: کی ممکنه این کوزه عسل رو جلو در بگذاره؟ سپس چند بار بلند فریاد زد، اما از کسی خبری نبود. تنها صدای زوزه باد و خش خش برگ های درخت ها به گوش می رسید. خرس کوچولو کوزه و نامه رو برداشت و به سرعت به پیش دوستش خرگوش رفت تا از اون کمک بگیره.
خرس کوچولو نامه رو به خرگوش داد، خرگوش پس از نگاه کردن به نامه گفت: دوست عزیزم این نامه به صورت رمزی نوشته شده و من نمی تونم اون رو بخونم. بهتره پیش جغد بریم. اون به این جورکارها خیلی وارده. هر دوشون پیش جغد رفتن و از او خواهش کردن تا نامه رو برای اون ها بخونه. جغد با دقت تموم به نامه نگاه کرد و این کلمات رو روی نامه خوند.
جغد گفت: پسر مهربون از شما کمک خواسته بهتره هر چه زودتر به کمکش برین اون به کمک شما احتیاج داره. من می تونم نقشه ای آماده کنم و به شما بدم تا به کمک اون بتونین پسر مهربون رو پیدا کنین ولی باید خیلی مواظب باشین. بهتره از ببری و الاغ هم کمک بگیرین چون راه جنگل خطرناک و ترسناکه. خرس کوچولو و خرگوش به جنگل رفتن و ببری و الاغ رو پیدا کردن و موضوع رو برای اون ها تعریف کردن و از اون ها کمک خواستن ببری گفت: درسته که این کار خیلی خطرناکه ولی نباید دوست خوب مون رو به حال خود رها کنیم.
الاغ هم گفت: من می دونم موفق نمی شیم ولی با شما میام. خرس کوچولو گفت: ناراحت نباشین تعداد ما زیاده و از هم پشتیبانی می کنیم.
بالاخره همگی با درخواست خرس کوچولو موافقت کردن و طبق نقشه راه افتادن. بعد از مدت زیادی پیاده روی همگی به لب یک دره بلند و ترسناک رسیدن. الاغ گفت: این جا انتهای راهه. ما گم شدیم و دیگه نمی تونیم برگردیم چون من رد پاها رو لگد کردم.
خرس کوچولو گفت: من هم فکر می کنم ما گم شدیم این دره در نقشه وجود نداره. خرگوش گفت: بگذارین من نقشه رو نگاه کنم. اما در همین لحظه باد شدیدی وزیدن گرفت و نقشه رو از دست خرگوش ربود و با خود به طرف دره برد. ببری خواست نقشه رو بگیره ولی پاش به ریشه درختی گیر کرد و توی دره پرت شد. خرس کوچولو پای ببری رو گرفت اما خودش هم به داخل دره سقوط کرد. خرگوش پای خرس کوچولو رو گرفت تا هر دو رو نجات بده ولی خودش هم به داخل دره کشیده شد و با دست دم الاغ را محکم گرفت.
همه اون ها برای نجات هم تلاش کردن تا کسی دیگه توی دره نیفته. الاغ بیچاره هم با دندوناش ریشه درخت رو محکم گرفته بود. سرانجام همه به دم الاغ آویزون شدند. دم الاغ قریچ و قروچ کرد و چند دقیقه بعد الاغ دم تکمه ای دهن باز کرد تا حرف بزنه اما ریشه درخت از دهنش رها شد و همه یکی پس از دیگری به دره پرت شدن. خوشبختانه در انتهای دره یک رودخونه گل آلود پر از لجن بود و همگی داخل لجن ها افتادن و هیچ کس آسیبی ندید. خرس کوچولو و دوستاش پس از این که خودشون رو تمیز کردن دوباره آماده حرکت شدن. خرس کوچولو گفت: من مطمئنم به زودی پسر مهربون رو پیدا می کنیم ولی دیگه خیلی دیر شده، باید امشب تو غار استراحت کنیم و فردا دوباره به جست وجو ادامه بدیم. همه خوشحال شدن و به طرف غار حرکت کردن و شب رو توی غار سپری کردن.
صبح روز بعد همگی به راه افتادن و بعد از پیمودن مسافتی طولانی به چند گذرگاه سنگی باریک و ترسناک رسیدن. الاغ گفت: حالا کدوم راه رو انتخاب کنیم؟ فکر نکنم موفق بشیم. خرس کوچولو گفت: هر کدوم یکی از راه ها رو می ریم و به طور حتم یکی از ما پسر مهربون رو پیدا می کنه. همه موافقت کردن و هر یک راهی رو انتخاب کردن.
در حالی که خرس کوچولو هنوز به راه خود ادامه می داد ببری، الاغ و خرگوش در آخر راه به همدیگه رسیدن و لب یک دره یخی متوقف شدن. خرس کوچولو هم که راه زیادی رو پیموده بود در انتهای راه سنگی به یک سرسره یخی رسید و پس از سر خوردن، توی یک دریاچه یخ زده افتاد. خرس کوچولو خیلی ترسیده بود چند بار فریاد زد و دوستانش رو صدا زد و از اون ها کمک خواست اما فقط انعکاس صدای خودش رو می شنید. ببری، خرگوش و الاغ هم که در حال استراحت بودن، متوجه سایه بزرگ و ترسناکی شدن که به اون ها نزدیک می شد اما به نظر می رسید این سایه آشنا باشه. ناگهان همه فریاد کشیدن پسر مهربون! پسر مهربون! خیلی عجیبه تو صحیح و سالم هستی؟ پسر مهربون گفت: البته، البته که من سالم هستم اما خرس کوچولو کجاست؟ همه با هم گفتن: خرس کوچولو گم شده پسر مهربون گفت: همگی دنبالش می گردیم و پیداش می کنیم همه راه افتادن ناگهان پسر مهربون خرس مهربون رو دید که سرش تو کوزه عسل گیر کرده. پسر مهربون گفت: ای خرس شکمو چی به روز خودت آوردی؟ پسر مهربون سر خرس کوچولو رو از تو کوزه درآورد و همگی خندیدن و از این که دوباره در کنار هم بودن خیلی خوشحال شدن.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید