جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

داستانک


داستانک
● سرعت
چرخ ها به سرعت جلو می رفتند و منظره ها را به هم می دوختند. هشدار عقربه ها برایش اهمیتی نداشت و جاده خلوت بیش از پیش وسوسه اش کرده بود که ناگهان، درختی را در وسط خیابان دید. با عجله ترمز را فشار داد. صدای سائیده شدن لنت ها در فضا پیچید و لاستیکها روی آسفالت کشیده شد. اما دیر شده بود. ماشین محکم به درخت خورد. چندین بار در هوا و زمین چرخید. منفجر شد و در گوشه ای افتاد.
تا مدت ها کسی از او خبری نداشت!
● تکرار
جلوی آینه رفت و خودش را دید. بسیاری از موهایش سفید شده بود. دستی به آن ها کشید تا شاید موهای سیاه بیشتری ببیند که متوجه پسرش شد. کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. بدنش لرزید و دلش شور زد. اما نمی دانست چرا؟ چند لحظه ای رو به روی آینه ایستاد و ماتش برد که ناگهان، چشمش به عکس پدرش، در گوشه آینه افتاد و خیلی زود به خاطر آورد: سال ها پیش، او را در همین وضع دیده بود و... حالا او نبود!
● همه گرگه
غیر از او، همه گرگ شده بودند. هر کس را می گرفتند فورا گرگ می شد و دنبال بقیه می کرد. تا این که در کوچه ای بن بست گیر افتاد و چون آهویی درمانده دور خودش چرخید. اما راه فراری نبود.
گرگ ها نزدیک و نزدیکتر شدند. خیز برداشتند و با یک حمله ناگهانی او را گرفتند. او از نفس افتاد و نقش زمین شد. بازی هم به پایان رسید و همه رفتند.
اما او بلند شد. نگاهی به اطراف کرد و دوباره مانند آهو با سرعت زیاد به خانه برگشت!
● خرید
دست در دست هم وارد مغازه شدند. از این که مادرشان آنها را برای خرید فرستاده بود خوشحال بودند. اما مغازه شلوغ بود و حاج حسن و شاگردش با سرعت مشغول جور کردن اجناس مشتریان بودند. حتی به مرد مستحقی هم که تقاضای کمک داشت توجهی نداشتند!
حمید هم بعد از چند لحظه معطلی، دست خواهر کوچکش را رها کرد و رفت تا مثل بزرگترها از یخچال بزرگ مغازه، کره و پنیر بردارد. اما وقتی برگشت او نبود! نگران شد. با نگاه اطراف را جستجو کرد و با صدای نسبتا بلندی صدایش کرد. و چون جوابی نشنید، نگرانی اش بیشتر شد. سراسیمه بیرون رفت و تمام کوچه را گشت. ولی از حمیده خبری نبود. از شدت ناراحتی گریه اش گرفت و خودش را سرزنش کرد که یک دفعه دست لطیف و کوچکی را روی انگشتان دست راستش حس کرد.
حمیده کنارش ایستاده بود و آب نبات می خورد!
از خوشحالی زبانش بند آمده بود که خواهرش با صدای معصومانه ای گفت: «رفتم پیش حسن آقا. اونم بهم آب نبات داد!»
حمید در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، آماده شد چیزی بگوید که حمیده فورا دستش را دراز کرد. آب نباتی به او داد و گفت: «یکی ام برای تو گرفتم.»
خواهر و برادر لحظه ای به هم نگاه کردند. لبخندی زدند. دست هم را گرفتند و در حال خوردن آب نبات به خانه برگشتند.

سیدرضا تولایی زاده/تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید