چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

خنده مرگ


خنده مرگ
پیرمرد در این اندیشه بود که ای کاش گذشته تکرار آینده می شد "...
در کنار جاده ای بی همسفر ، بی یار و مونس ، تنها ایستاده بود . عمرش کمی از مرز ۶۰ فراتر رفته بود ولی تنهایی ، او را شکسته تر نشان می داد . هرچه می رفت کمتر می یافت و هر چه می یافت آن نبود که می خواست .
خسته شده بود . بارها از خدا خواسته بود که او را زودتر از دنیا برد ولی انگار که باید می ماند و می کشید ، این تنهایی سنگین را ...
در کنار جاده تخته سنگی یافت و خستگیش را بر آن فرو ریخت . دست در جیب کتش کرد و جعبه سیگار ی را که چون خودش سالیان درازی از حیاتش می گذشت در آورد و سیگاری را آتش زد ، شاید به این امید که یأس هایش نیز آتش بگیرند ...
دقیقه ها می گذشت و هر از گاه نسیمی خنک دود سیگار را از جلوی چهره پیرمرد محو می کرد و پیرمرد را وامی داشت که پک های عمیق تری برسیگار بزند ولی او که گویی پی برده بود دیگر توان مقابله ندارد ، ته مانده سیگارش را در آغوش جویبار زلال پیش پایش فرو انداخت و دوباره خیره بر جاده شد ...
تمام زندگی او خاطرات کوچک و بزرگی بودند که وقت و بی وقت او را در خود غرق می کردند . هر چه بر خود فشار می آورد نمی توانست از گذشته فرار کند ...
یک آن به خود آمد ، گویی تصمیم گرفته بود آینده را آنگونه که می خواهد ورق بزند ، برای همین کفش هایش را کند ، پاچه های شلوارش را بالا زد و پای بر آب خنک هستی گذاشت ...
آنچنان مست و مدهوش شد که ناگاه سر بر بستر خاک نهاد ، چهره خورشید را در زیر رقص برگهای چنار در آغوش کشید و بی لحضه ای درنگ خوابید . انگار که تازه یادش افتاده بود در پیری هم می شود آنگونه که دوست دارد زندگی کند ، راحت و آرام ...
صبح فردا که خورشید ، نگاهش را بر پهنه هستی تاباند ، رهگذری راه بر راه همان پیر نهاد ولی نعش بی جان او را با لبخندی بر لب ، دراز به دراز جویبار یافت ...
آن شب مردم ده تا صبح نخوابیدند ، گویی صدای خنده پیرمرد ترس بر جانشان انداخته بود و می ترسیدند که اگر بخوابند آنها هم بمیرند ...

محمود نوری
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید