پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

شاه طهماسب رمان نویس!


شاه طهماسب رمان نویس!
«سلطان بایزید از واردین ولایت و ارتحاد عماسیه نشسته و لشکر جمع می کند که با سلطان سلیم، برادر خود نزاع نماید. می گفتم که ایشان چه حد دارند که حضرت خواندگار به صحت و سلامت بر تخت نشسته باشد، با یکدیگر جنگ توانند کرد کس پیش یادگار بیگ پازوکی فرستادم که کس به سرحدها فرستاده، خبر تحقیق نمایند. جاسوسان و ملازمان او آمدند، دو ملازم القاسب را، که با سلطان بایزید بودند، آوردند. ایشان همگی گفتند که سلطان بایزید، با برادرش سلطان سلیم، بر سر منازعت آمده، یاغی شده بود.‎/‎/ سلطان بایزید خبر فرستاده که به صورت بازارگانان به خدمت شاه بروید و بگویید که یک هزار و پانصد تومان زر، جهت من بفرستد به قرض؛ بعد از آن که من جای پدر را بگیرم، یکی در ده عوض می دهم. من از این سخنان در تعجب شدم و گفتم که کم عقل تر از القاسب این بوده است. اولاً این که ، ما با حضرت خواندگار مدتی ست که صلح کرده ایم. زر به تو چرا قرض می دهم دیگر این که با هزار و پانصدتومان، چون دشمنی با خواندگار توانی کرد .‎/‎/ متعاقب کس شاه قلی سلطان، با علی چاوش باشی که سلطان بایزید فرستاده بود، آمدند؛ و خبر آوردند که سلطان بایزید به پاسین آمد؛ و مرا فرستاد که اگر به نزد شاه آیم، مرا نگاه می دارد یا نه؛ و روز بعد از این خبر آمد که نوح پاشا، بر سلطان بایزید آمده، جنگ کردند؛ و او شکست خورده ؛ به نخچور سعد، نزد شاه قلی سلطان آمد. من به امرا گفتم که : «چون به الکای ما آمده، او را نمی توان گذاشت که به محال دیگر رود که ، فردا خواندگار از ما بد خواهد دید. آقا ملای وزیر قزوینی و ملاشمس ایلچی و الله دران آقای مهماندار را، با زر و یراق فرستادم که او را به تبریز رسانند. چون شاه قلی سلطان، نوشته بود که، سلطان بایزید از شما می ترسد، کس فرستاده، او را تسلی کنید، به هرنوع که باشد.»
تذکره «شاه طهماسب اول»، روایت است که متعلق است به شاه طهماسب بن شاه اسماعیل بن سلطان حیدر صفوی که از ۹۱۹ تا ۹۸۴ هجری قمری می زیسته و وقت سلطانی، اقتضا کرده و دست به قلم برده و البته به نثر ساده و سلیس، روایت ساخته از خاطرات و البته، خوشایند است این روایت به پاکیزگی.
او به وقت جلوس به تخت، ده ساله بود و کشور به دست وی نبود در آن هنگام و چون به کف آمد آن قدرت از پدر رسیده، روزگارش به جنگ گذشت و در اندک مهلتی که از جنگ های سی وپنج ساله یافت، در قزوین، آنچه را که از سر گذرانده بود در ایام تخت نشینی، رشته کرد چون دانه های تسبیح و «تذکره شاه طهماسب» شد چنین که تفألی زدیم و خواندید از آن.
خب! کتب شاه نگاشته در این ملک بسیار نباشد و این که شاهی، از شمشیر فراغت یابد و به قلم، مهلت دهد که گواهی دهد روزگار را- گیرم از نگاه وی و چشم انداز وی- غنیمت است و باید خواند و دید که چه کرده و چه دیده و فرمان داده که لااقل، اگر گزاف باشد گزاف تخت نشینی است که خود واقف است بر عمل نه گزاف دبیری که نان خورد از خوان سلطانی.
«من میرحسن بیگ یوز باشی را فرستادم که سوگند خورده، او را تسلی دهد که، او را و فرزند او را ، به خواندگار ندهم و نزد علی آقای چاوش باشی به همین صیغه سوگند یاد کرده، او را نیز همراه حسن بیگ یوزباشی فرستادم؛ و حسن بیگ او را تسلی داده، به قزوین نزد من آورد؛ و در تبریز سلطان بایزید چند روزی توقف نموده، نامه ای نزد من فرستاده بود که: «شما به تبریز بیایید که دو بلوک به طرف بغداد، و یک بلوک به وان برویم ‎/‎/‎/ و تمامی لشکر خواندگار با من یارند، و مرا می خواهند، و خواندگار تا در استنبول خبردار شود، همه بر ما برمی گردند. من در جواب نوشتم که به قزوین تشریف بیار، تا با هم جانقی کنیم، به هر چه صلاح باشد، چنان نماییم. پیش از آنکه سلطان بایزید به فارس آید، سنان بیگ از جانب خواندگار به ایلچیگری آمد، و دوراق آقا از جانب سلطان سلیم آمدند، و مکتوب آوردند. در باب سلطان بایزید، مدعیات نوشته بودند. به ایشان گفتم صبر کنید!»
روایت شاه طهماسب در این کتاب از آن روزگار، کما بیش دقیق است ـ اگر به کذب هم کوشیده باشد دقیق کوشیده است! - بنابراین، خواسته و نخواسته، وارد حوزه «قصه» شده چنان که این روزها از این کلمه مراد می کنیم و آدم ها را و انگیزه ها را، جذاب، به تصویر و توصیف کشانده است. اگر خواهیم که این زبان را اختیار کنیم در این روزگار، البته درست باشد و باید آموخت. آری باید آموخت!

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید