جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

زنگ تفریح


زنگ تفریح
دستم را روی میز گذاشتم و چشمانم را به ساعت مچی ام دوختم. عقربه های ساعت اصلا حرکت نمی کردند. انگار کسی آنها را به تنه سفید ساعت دوخته بود.
دل توی دلم نبود. منتظر بودم زنگ بخورد تا به حیاط بروم. با اینکه ادبیات داشتیم و من عاشق آن درس بودم، اما هیچ چیز نفهمیدم و بگمانم معلمم هم متوجه حواس پرتی من شده بود. این را از سرزنش نگاهش فهمیدم. چند روزی بود که ذهنم درگیر شده بود، حتی در خانه هم به آن موضوع فکر می کردم.
بالاخره زنگ خورد و من اولین کسی بودم که از کلاس بیرون پریدم و خودم را به حیاط رساندم. همان منظره هر روز در قاب چشمانم نشست، روی دیوار مدرسه به صف و مرتب نشسته بودند. سعی کردم آنها را بشمارم اما نتوانستم تعدادشان کم نبود. آرام نشسته بودند و به بچه ها نگاه می کردند. گوشه ای ایستادم و با خودم گفتم: من بالاخره باید بفهمم که شماها اون بالا چیکار می کنین. اولین بار که متوجه شان شدم، اصلا تعجب نکردم چون تعدادشان کم بود، اما هرچه که می گذشت هم تعداد آنها بیشتر می شد و هم تعجب من. پس باید کاری می کردم. چند روز دیگر هم به همین ترتیب گذشت تا اینکه متوجه شدم برای نظافت نمازخانه مدرسه، داوطلب می خواهند. من، هم سرم برای این جور کارها درد می کرد و هم فکر کردم شاید بهترین فرصت باشد، پس داوطلب شدم. نمازخانه مدرسه ما، در انتهای حیاط قرار داشت و پنجره های زیادی از آن به بیرون باز می شد. با بچه ها قرار گذاشتیم پنج شنبه زنگ وسط که ورزش داشتیم، نمازخانه را مرتب کنیم. من از همان زنگ تفریح به آنجا رفتم و از پشت پنجره به تماشای آنها نشستم. کم کم سروکله بچه ها هم پیدا شد و بی معطلی مشغول کار شدند.
و من هم درحالی که تمام حواسم به بیرون بود به کمکشان رفتم و همینطور که کمد چادر و جانمازها را دستمال می کشیدم نگاهی هم به بیرون می انداختم. اما، آنقدر کار مرا مشغول خودش کرد که متوجه گذر زمان نشدم و نفهمیدم چه مدت است که بیرون را نگاه نکرده ام. دلم ریخت و فکر کردم که این فرصت طلایی را از دست دادم. به سرعت خودم را به کنار پنجره رساندم. تصویر بسیار زیبایی در قاب چوبی پنجره نشسته بود. حتی، یک یاکریم همه روی دیوار نمانده بود. همه آنها کف حیاط درحال چرخیدن و گشتن و پیدا کردن دانه های روی زمین بودند. احساس عجیبی پیدا کردم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: نگفته بودم بالاخره می فهمم، ای ناقلاها! پس منتظر زنگ تفریح خودتون می موندین؟ چرا زودتر نفهمیدم. اما راستی. خوش بحالتون، زنگ تفریحتون خیلی طولانیه ها! و زنگ تفریح بعدی که به حیاط رفتم، نمی دانم چرا، بسته کنجدی که مادرم برایم گذاشته بود، به یکباره پاره شد و تمام کنجدهای آن روی زمین ولو شدند.

زهرا- علی عسگری
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید