پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

شبنم و کفش دوزک


شبنم و کفش دوزک
هنگام جا به جا کردن خاک باغچه کفش دوزکی را دیدم که روی گلبرگ گلی نشسته و با شبنم سخن می گوید: خوش به حال تو شبنم به هر جا که بخواهی می روی بعضی وقت ها روی گلبرگ گل ها، گاهی روی برگ درختان، سنگ ها و ... شبنم به کفش دوزک گفت:«نه من در جایی ثابت هستم این تویی که هر جا که می خواهی می روی بگو ببینم حالا کجاها می روی ؟ کفش دوزک گفت:«می خواهی به چند جایی که می روم تو را هم ببرم؟» شبنم گفت: حتماً. بعد شبنم را به دوش خود گذاشت و رفت.
اولین جا دریا بود. شبنم گفت:«من تا حالا چنین جایی را ندیده ام. راستی آن حیوان بزرگ چه اسمی دارد؟ کفش دوزک جواب داد: آن حیوان دریایی کوسه است. بعد به راه خود ادامه دادند و به خانه ای رسیدند. شبنم پرسید:اینجا دیگر کجاست؟ کفش دوزک جواب داد. خانه انسان ها ،می بینی چه قدر گرم است در حالی که هیچ کس در اینجا نیست اما آن حلبی آهنی کار می کند. می بینی کاش که خاموش بود می بینی که چه قدر هم آتش آن زیاد است شاید اینجا آتش بگیرد و ... شبنم گفت: مرا از اینجا ببر به جایی که همه در آن باشند صلح و صمیمیت باشد.
کفش دوزک راه افتاد و رفت و گفت :باشد، همچنین جایی را بلدم. بعد به راه افتاد و به جایی پر از درخت رفتند و دیدند که مانند بهشت است ولی آن جایی که می خواستند نبود چون آن جا فقط منظره ای در قاب عکس بود. بعد که فهمیدند طبیعی نیست به راه افتادند و بعد از پیمودن راهی زیاد به جایی رسیدند که پر از چمن بود. آن جا واقعی بود و همچون بهشت به نظر می آمد. در آن جا جنگلی زیبا بود. باغبانی مهربان در آن زندگی می کرد که حیوانات را دوست داشت و از چند حیوان اهلی نگهداری می کرد. شبنم از کفش دوزک خواست که همین جا بماند. کفش دوزک او را روی برگی از درختان گذاشت و رفت. شبنم فهمید که خداوند چه آفریده هایی دارد، بعضی از انسان ها به آنها توجه می کنند و بعضی دیگر هم با بی توجهی از کنار آن رد شده و به راحتی اسراف می کنند.

محمد هرورانی
دوم راهنمایی. مدرسه تقوا پیشگان. تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید