جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

تقلید کورکورانه خیلی اشتباهه


تقلید کورکورانه خیلی اشتباهه
یک روز سرد زمستونی، چند پسر کوچولو بالای تپه ای کوچک مشغول درست کردن آدم برفی بودن. نزدیک غروب پسرها پس از درست کردن آدم برفی به خونه شون رفتن و آدم برفی بالای تپه، تنهای تنها موند. باد سردی می وزید. آدم برفی از سرمای هوا لذت می برد و از اون بالا مردم رو که با لباس های رنگارنگ می رفتن و میومدن نگاه می کرد.
آدم برفی نگاهی به خودش انداخت که سرتاپا سفید بود. چه قدر دلش می خواست مثل مردم لباس های رنگارنگ داشته باشه. در همین موقع پیرزنی با یک شال گردن قشنگ از راه رسید، ایستاد و به آدم برفی خندید. آدم برفی هم به او لبخند زد و گفت: شال گردنت رو به من می دی؟ پیرزن گفت: اگه شال گردنم رو به تو بدم سردم می شه. آدم برفی گفت: آخه من هم دوست دارم مثل مردم لباس های رنگی داشته باشم.
پیرزن گفت: این شال گردن برای آدم برفی کوچکی مثل تو خیلی بزرگه. آدم برفی باز هم اصرار کرد و پیرزن گفت: باشه اما فقط یک شب. فردا میام و شال گردنم رو ازت پس می گیرم.
آدم برفی خوشحال شد. پیرزن هم شال گردنش رو به او داد و رفت. مدتی گذشت. یک دختر کوچولو با دستکش های بزرگ آبی از تپه بالا اومد و جلو رفت و شال گردن آدم برفی رو مرتب کرد و به او خندید.
آدم برفی هم خندید و گفت: دستکش هایت را تو به من می دی؟ دخترک گفت: نمی تونم، این دستکش ها رو مادربزرگم به من داده تا دست هام یخ نکنه. آدم برفی گفت: دستکش هاتو به من بده. منم دوست دارم مثل مردم لباس های رنگارنگ داشته باشم.
دخترک گفت: این دستکش ها برای آدم برفی کوچکی مثل تو خیلی بزرگه! آدم برفی باز هم اصرار کرد. دخترک هم دستکش هاشو داد و گفت: فردا ازت پس می گیرم. کمی گذشت پسر کوچولویی، با یک کلاه منگوله دار زرد جلو اومد و چند بار به آدم برفی نگاه کرد و گفت: چه آدم برفی کوچولویی، چه شال گردن و دستکش بزرگی! آدم برفی گفت: چه کلاه قشنگی! اونو به من می دی؟ پسر کوچولو گفت: اگر کلاهم رو به تو بدم سرما می خورم و مریض می شم. آدم برفی گفت: من هم دوست دارم از این کلاه ها داشته باشم. پسرکوچولو گفت: باشه اما فقط یک شب. فردا میام و کلاهم رو پس می گیرم.
کلاه برای آدم برفی بزرگ بود و روی چشم هاشو پوشوند. برف آروم آروم شروع به باریدن کرد و مردم چتر به دست در رفت و آمد بودن. پیرمردی با یک چتر سیاه از کنار آدم برفی گذشت. آدم برفی فریاد زد: آهای پیرمرد چترتو به من می دی؟ پیرمرد خندید و گفت: اگه چترم رو به تو بدم برف سرتا پام رو می پوشونه و مثل تو یک آدم برفی می شم. آدم برفی گفت:من هم دوست دارم چتر داشته باشم.
پیرمرد گفت: این چتر برای تو سنگینه. آدم برفی اصرار کرد و پیرمرد چترش رو یک روزه به آدم برفی قرض داد.
آدم برفی باز هم به مردم و به خودش نگاه کرد و فقط ژاکت و پالتو و سبد کم داشت.
آدم برفی از دو نفر دیگه هم یک ژاکت بنفش و یک سبد نارنجی گرفت و با خوشحالی به سرتا پای خودش نگاه کرد. حالا درست مثل یکی از مردم دهکده شده بود. همون چیزی که آرزوش رو داشت!
ولی کلاه و پالتو روی دوشش سنگینی می کرد و سبد و چتر دست هاشو پایین می کشید. برف هنوز می بارید و روی کلاه و پالتو و شال گردن و چتر و سبد می نشست و لحظه به لحظه بار او سنگین تر می شد.
چه قدر دلش می خواست این بار سنگین رو نداشته باشه و با خیالی راحت دونه های برف رو تماشا کنه و از باد سرد لذت ببره. اون شب تا صبح برف بارید و بارید و ... صبح اول از همه پیرزن اومد تا شال گردنش رو از آدم برفی بگیره اما آدم برفی رو ندید و کمی که لابه لای برف ها رو گشت، شال قشنگ خودش رو به همراه کلاه، چتر و چیزهای دیگه پیدا کرد.پسربچه ها که اومدن، از آب شدن آدم برفی خیلی ناراحت شدن و پیرزن براشون گفت که آدم برفی همه این وسایل رو از آدم ها گرفته چون دلش می خواست مثل آدم های واقعی بشه اما نمی دونست که این تقلید کردن کورکورانه، باعث آب شدن و از بین رفتنش می شه! بچه ها هم فهمیدن که باید قبل از هر کاری خوب فکر کنن و فقط به خاطر قشنگی، چیزی یا کاری رو تقلید نکنن.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید