جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

یک فنجان قهوه


یک فنجان قهوه
خدمتشان عرض کردم: «سفیر روس می گوید نروید سفیر انگلیس می گوید بروید!» گفتند: «خاک بر سر این سلطنت که یک سفر کوفتی شاه مملکت منوط به نظر اشقیا باشد.» عرض کردم: «قربانت شوم. سفیر روس از اشقیاست با آن بلیه شاه کشی شان که به راه انداختند. سفیر انگلیس، به مصلحت حرف می زند. تفرجی بروید؛ سردار سپه هم که هستند و امور مملکت را گاهی به تدبیر، رتق و گاهی به تقدیر، فتق می کنند.» گفتند: «ابله! نظر به تاج دارد و به تخت هم، چندان به چشم پاک نمی نگرد. از در بروم بیرون، سلسله تعویض می کند. بعد، جواب ارواح اجداد تاج دار را چه بدهم بگویم یک نفر میرپنج قزاق، آمد و ارثیه زرین را برداشت و من هم گریختم عیب نیست «شاه بابا» توی همان قبر شهرری اش، شمشیر مرصع اش را بر سنگ مرمر نمی شکند که این چه «نتیجه » ای بود در خاندان قجر » عرض کردم: «اینها که فرمودید دروغ هایی است که بر این خادم سلطنت می بندند. سردار سپه، سرسپرده سلطنت قجر است.
سفیر انگلیس، محرمانه به من گفت، که پیش از خروج فوج قزاق از قزوین قسم قرآن گرفته از او که هوای شاهی به سرش نزند. می گفت که.‎..» گفتند: «غلط کرده مردک! از کی تا به حال، سفیر انگلیس، مؤمن به اسلام شده که قسم قرآن بگیرد از یک قزاق که نه حلال می شناسد نه حرام » گفتم: «به هرحال چنین گفت و این حقیر هم به عرض رساندم. بالاخره تصمیم تان به رفتن است یا ماندن » فنجان لب طلایی قهوه را از توی نعلبکی منقش به نقش سلطان صاحبقران برداشتند و قهوه شان را لاجرعه سرکشیدند. بعد، نعلبکی را گذاشتند روی فنجان و فنجان را برگرداندند. فنجان را که گوشه ای گذاشتند روی میز مرمر رگه دارشان، انگشت اشاره دست راست شان را در لرد قهوه ماسیده در کف نعلبکی زدند. گفتند: «تو ببین! تقدیر، در ماندن است یا رفتن » در قهوه ماسیده، یک «راه» دیدم و نعلبکی را که چرخاندم، یک چمدان هم - نه به تمامی - نصف و نیمه، کنار «راه» بود.
گفتم: «تدبیر، رفتن است.» گفتند: «تقدیر را خواستم پدرسوخته؛ نه تدبیر را!» گفتم: «در خاندان قجر، عمری ست که هر دو یکی ست» انگشتان دست راست را یکی کردند و کوبیدند به پیشانی شان و زمزمه کردند: «خان عموی ارشدمان، این سلطنت به تیغ به دست آورد و لابد ما، به فال قهوه از کف می دهیم. باشد! می رویم. بگو چمدان ها را ببندند. ایران می ماند و سردار سپه. جواب اجداد ما هم با تو! پرسیدند، می گویم وزیر دربار ما، کفایت فال بینی هم نداشت!

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید