شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

مسافرت سرما


مسافرت سرما
من و مامان می‌خواستیم برای دیدن مامان بزرگ به شهر دیگری برویم.
من، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم، چون می‌توانستم مامان بزرگ عزیزم را ببینم. ناراحت بودم، چون بابا باید سرکار می‌رفت و نمی‌توانست همراه ما بیاید. صبح قبل از بیرون آمدن از خانه، یک آدم برفی برای بابا ساختم تا وقتی از سر کار می‌آید توی خانه تنها نباشد و حوصله‌اش سر نرود. اسم آدم‌برفی‌ام را هم گذاشتم «برفک»؛ بعد هم در گوش برفک گفتم: «قول بده تا وقتی ما برمی‌گردیم، پیش بابا باشی و آب نشوی!»
شهر مامان بزرگ سرد بود؛ خیلی سردتر از شهر ما. وقتی به خانه او رسیدم، دیدم که او حسابی سرما خورده و توی رختخواب خوابیده. خیلی ناراحت شدم؛ چون او تندتند سرفه می‌کرد و می‌لرزید.
شب توی رختخواب هم به فکر بابا بودم، هم به فکر مامان بزرگ، با خودم گفت: «کاش سرما هم برای مسافرت به شهر ما برود. این طوری هم مامان بزرگ زودتر خوب می‌شود، هم برفک سرحال می‌ماند و بابا تنها نمی‌ماند.»
توی این فکرها بودم که باد خیلی تندی آمد و شاخه‌ها را تکان داد و رفت. فکر کنم سرما بود که خداحافظی می‌کرد و می‌رفت به مسافرت...
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید