جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

خداحافظ دوست من...


خداحافظ دوست من...
کنار پنجره ایستادم. به بیرون نگاه کردم. پرنده‌های مهاجر از سفر باز می‌گشتند. اما هنوز چلچله‌ها نیامده بودند. دلم می‌خواست ببینم آن چلچله‌ی کوچکی که سال پیش با مادرش روی درخت صنوبر توی باغچه زندگی می‌کرد، چه شکلی شده است؟ دلم می‌خواست با او بازی کنم، برایش آواز بخوانم و نوازشش کنم.
درست مثل سال قبل. با خود گفتم: «شاید پرواز کردن را آموخته باشد!» اگر بتواند پرواز کند، خیلی خوب می‌شود.
آن موقع می‌تواند از آن بالابالاها،‌ از آسمان برایم خبر بیاورد.» احساس کردم چیزی به پنجره خورد. پرده را کنار زدم. حتماً خیالاتی شده‌ام. شاید هم اشتباه شنیده‌ام! نکند همان چلچله کوچولوی با مزه باشد؟ او از این کارها زیاد می‌کرد. در را باز می‌کنم و بیرون می‌روم. به باغچه نگاه می‌کنم. همه‌جا را می‌گردم. اگر او باشد، حتماً به سراغ لانه قبلی‌اش می‌رود. همه‌جا را می‌گردم. روی شاخه‌های درخت صنوبر، داخل تنه درخت افرا، روی شاخه‌های نهال توت و...
هر جا را که به فکرم می‌رسد جست و جو می‌کنم. ناگهان یک دسته چلچله از بالای سرم می‌گذرند. یکی از آن‌ها از بقیه جدا می‌شود و به طرفم می‌آید. او همان چلچله کوچک‌ است! چه قدر فرق کرده است! با دستم، پرهای نرمش را نوازش می‌کنم. چه بدن گرمی دارد!
با مهربانی او را می‌بوسم. چلچله از من جدا می‌شود. فکر می‌کنم امسال چلچله‌ها جای دیگری را برای زندگانی انتخاب می‌کنند. چلچله من، به گروه چلچله‌ها می‌پیوندد و در آسمان آبی و زیبا اوج می‌گیرد. به او می‌نگرم و زیرلب می‌گویم: «خداحافظ دوست من...»

شبنم ورمزیاری ـ ۹ ساله
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید