جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

برف


برف
برای اولین سال اقامت مان در نیویورک، یک آپارتمان کوچک اجاره کردیم. حوالی آن یک مدرسه مذهبی کاتولیک قرار داشت، در آنجا، خواهران نیکوکار معلم بودند؛ زنانی پرهیبت و درشت اندام با لباس های بلند مشکی و کلاه مخصوصی که ابهت خاصی به آنها می داد؛ همانند عروسک های سوگوار، من آنها را خیلی دوست داشتم، به خصوصی معلم کلاس چهارم را که در نظرم شبیه مادربزرگم بود؛ خواهر »زویی«. او می گفت من اسم قشنگی دارم. مرا وادار کرد که تلفظ اسمم را به تمام بچه های کلاس یاد بدهم: »یو - لان - دا«از انجا که تنها دانش آموز مهاجر کلاسمان بودم، در صندلی ویژه ای در ردیف اول، جایی در کنار پنجره به من دادند؛ جدا از سایر بچه ها تا خواهر زویی بتواند بدون اینکه دیگران مزاحم من شوند، به طور خصوصی به من درس بدهد. او کلمات و عبارات جدیدی را که می بایستی تلفظ می کردم، آرام آرام در گوشم زمزمه می کرد: »سلف سرویس، کُرن فلکس، مترو، برف«.خیلی زود به حدی زبان انگلیسی یاد گرفتم که متوجه شدم فاجعه اتمی هوایی عظیمی در حال رخ دادن است. خواهر زویی به بچه های کلاس که همگی چشمانشان گرد شده بود، توضیح داد که چه اتفاقی دارد می افتد. موشک هایی در حال هدف گیری شهر نیویورک بودند.
وقتی در خانه بودم تلویزیون رئیس جمهوری را نگران نشان می داد. او هم توضیح داد که ممکن است مجبور شویم در برابر کمونیست ها بجنگیم. در مدرسه، هر روز آموزش آمادگی حملات هوایی را تمرین می کردیم: زنگ تهدیدآمیزی به صدا در می آمد و ما به صف وارد سالن می شدیم، روی زمین می افتادیم، سرهای خودمان را با کت هایمان می پوشاندیم و خودمان را با موهای پریشان و دستهای شل و ضعیف تجسم می کردیم.
در خانه، من و مادر و خواهرانم برای صلح جهانی دعا می کردیم. من واژگان جدیدی را می شنیدم: »بمب هسته ای، انفجار مواد رادیواکتیو . . . پناهگاه.«خواهر زویی توضیح داد که این انفجار چگونه اتفاق می افتد. او تصویر یک قارچ را روی تخته سیاه کشید و برای نشان دادن انفجار مواد رادیواکتیو غبار آلودی که همه ما را خواهد کشت، با گچ نقطه چین های پراکنده ای را به دور آن نقاشی کرد.
ماه ها گذشت و هوا به تدریج سرد شد؛ نوامبر، دسامبر. وقتی صبح ها از خواب بر می خاستم، هوا تاریک بود و در راه مدرسه هوای سردی را تنفس می کردم. یک روز صبح وقتی پشت میز تحریر خود نشسته بودم و با خیره شدن به بیرون پنجره، در عالم خیال سیر می کردم، ناگهان نقطه هایی را در آسمان دیدم؛ مثل همان هایی که خواهر زویی کشیده بود. نقطه ها در ابتدا پراکنده بودند، بعد، تعدادشان خیلی زیاد شد. من فریاد کشیدم: »بمب، بمب!« خواهر زویی با حرکتی تند چرخید و در حالی که با شتاب به طرفم می آمد، قدری هُول کرد. چند تا دختر هم زدند زیر گریه.
اما ناگهان چهره مبهوت و متحیر خواهر زویی رنگ باخت و گفت:
ای وای، یولاندوی عزیزم! این که برف است و از ته دل خندید و گفت: »فقط برف، برف! است!«من تکرار کردم: »برف!« و با هشیاری و دقت از پنجره بیرون را نگاه کردم. در تمام عمرم شنیده بودم که در فصل زمستان، بلورهای سفیدی از آسمان آمریکا می بارد، اما هرگز آنها را با چشمان خودم ندیده بودم. از پشت میز تحریرم بارش برف پودر مانند غبار اندود، پیاده رو و ماشین های پارک شده را تماشا کردم.
خواهر زویی گفت: »شکل هر دانه برف با دیگری تفاوت دارد و درست مثل انسان ها بی نظیر و زیباست.

«جولیا آلوارز (Julia Alvarez) درسال۱۹۵۰ در شهر نیوجرسی به دنیا آمد. اما چیزی نگذشت که خانواده اش به جمهوری دومنیکن نقل مکان کردند. حدود ده سال بعد آنها به آمریکا برگشتند. آلوارز در دوران دبیرستان متوجه شد که به نویسندگی علاقه مند است و تصمیم گرفت برای دنبال کردن این حرفه، در همین زمینه تحصیلات خود را ادامه بدهد. او علاوه بر نوشتن داستان کوتاه و رمان، شعر نیز می سراید و در دانشگاه های مختلفی ادبیات انگلیسی و داستان نویسی تدریس می کند.
او در بیشتر آثارش به تجربیات انسان ها و نقاط مشترک آنها می پردازد، آثار وی جوایز زیادی را به خود اختصاص داده است.
منبع : ماهنامه نفت پارس


همچنین مشاهده کنید