پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

کولی پولدار


کولی پولدار
چه ماشین قشنگیه فکر کنم از اونور آب آورده باشنش یعنی مال کیه؟ مال مغازه دار ها که نیست حتما مال یکی از مشتریهاس، خوش به حالش چه قدر پول داره شاید از من هم یه خریدی بکنه!
تا قیافش رو دیدم به خودم گفتم: ا...ا...ا! این که همون کولی هست که دیروز تو دارالرحمه فال می گرفت.
اون اینجا چه کار می کنه؟ حتما دارم اشتباه می کنم اون نیست اون گدا بود این خیلی پولداره...
داره میاد این طرف بهتره خودم رو آماده کنم تا از طرز برخوردم خوشش بیاد و ازم خرید کنه. به دم در مغازه رسید.
نه این همون کولی دیروزه چشما و صورتش که همونه! نکنه این ماشین رو دزدیده باشه! تا اومدم این رو به یکی از دوستام بگم دیدم اومد تو مغازه و...
گفت: «سلام خسته نباشید قیمت این مانتو چقدره؟»
از صداش دیگه مطمئن شدم خودشه ولی این زن کولی که دیروز برای یه سکه ناقابل دنبال مردم افتاده بود و التماس می کرد، حالا داره قیمت این مانتو هشتادهزار تومانی رو از من سؤال می کنه!
- این مانتو قابل شمارو نداره قیمتش صد تومنه ولی برای شما نود و پنج تومن!
قیمت خوبی بهش گفتم چون حتما چونه می زنه و مجبور می شم همون هشتاد تومن بهش بدم.
اما دیدم چهل و هشت تا اسکناس تا نخورده دو هزار تومانی درآورد و روی میز گذاشت بعد هم گفت: «بقیش هم برای خودت چون ماشینم جلوی مغازته!»
از تفاوت طرز حرف زدن در جمله اول و دوم اون پولدار کولی نما، متوجه شدم که اون هم منو شناخته. پول ها رو گرفتم و مانتو رو بسته بندی کردم و بهش دادم.
گفت: «ممنون» بعد از مغازه رفت بیرون و به مغازه های دیگه سرزد.
با چشم تعقیبش می کردم. دیدم تو چند تا مغازه دیگه هم رفت و یه مقدار خرت و پرت یه جفت کفش و یه عطر گرون قیمت خرید.
وقتی که داشت از پاساژ بیرون می اومد به من یه نگاه پرمعنایی کرد. یه چشمک زد پاساژ رو ترک کرد و سوار ماشین گرون قیمتش شد و بعد هم رفت.
از این کارش خیلی عصبی شدم اما دیگه کاری نمی شد کرد.
برگشتم دیدم یه کولی جلوی در مغازمه و میگه: «بهم کمک کن دعات می کنم» بی اختیار جارویی رو که کنار دستم بود برداشتم و با سر و صدا افتادم دنبال اون کولی.
کولی که راه رفتنش هم به زور بود با سرعت خیلی زیاد فرار کرد اما وسایلش رو جا گذاشت.
رفتم بالای سر وسایلش. کیفش رو بازکردم و دیدم بله ایشون هم یه گدای پولداره! هنوز از اونجا دور نشده بود و می دیدمش. اون هم منو می دید.
بلند داد زدم. «اگه پشت گوشت رو ببینی این پولا رو هم می بینی!»
با کمال رضایت گفت: «بردار برای خودت درآمد یه روزم بود!» بعد هم سوار خط واحد شد و رفت .من هم پول ها رو به نگهبان پاساژ دادم و گفتم: «بدش به یه گدا... نه بندازش توی صندوق صدقه!»

محمدصادق کرمی دوم تجربی
انجمن ادبی- مرکز استعدادهای درخشان ملاصدرا ناحیه ۳ شیراز
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید