پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

آدم های روی پل


آدم های روی پل
چه کسی می داند در قصه بعدی مادربزرگ، «غول»، شیشه عمرش را کجا قایم می کند یا چوپان باهوش، چه کلکی برای پادشاه سوار می کند که گوسفند دزدیده شده توسط ارتش اش را پس بگیرد یا گرگ پرت شده، کی بلند می شود تا تلافی کلکی را که روباه زده تا از بالای کوه بیفتد ته دره، دربیاورد
مادربزرگ ها معمولاً قصه می گویند و این کار را شب هایی که نوه ها بیشتر بیدار می مانند، جدی تر می گیرند مثل شب یلدا که طولانی ترین شب سال است و حتی آن غول و آن چوپان و آن پادشاه و آن گرگ و آن روباه هم می آیند پای یک کرسی جمع می شوند تا هندوانه ای دو نیم کنند و برای هم، راست و دروغ، قصه ای سرهم کنند؛ بعد هم نیمه شب، بلند می شوند و می روند پی کارشان، جایی توی خواب نوه ها.
این طور است که قصه ها ادامه پیدا می کنند و به قصه های تازه تری تبدیل می شوند؛ قصه هایی که در آنها، غول ها با قطار این طرف و آن طرف می روند. چوپان به تلفن همراهش جواب می دهد.
گرگ در کلاس بازآموزی برای «تغییر سرنوشت» شرکت می کند و روباه هم، به مغازه ای می رود تا «لپ تاپی» - از آخرین مدلش - بخرد و یک وبلاگ به نام «کلک دات کام» راه بیندازد اما پادشاه اصلاً از جایش تکان نمی خورد.
توی قلعه اش می ماند و گوسفند چوپان را پیش خودش نگه می دارد چون فکر می کند هنوز روزگار عوض نشده. من مادربزرگی را می شناسم که در یکی از همین شب ها، وقتی که نوه هایش سراپا گوش بودند، رسماً به پادشاه اخطار داد که فکری برای خودش بکند، اگرنه دیگر جایی توی قصه هایش ندارد؛ و پادشاه - که کمابیش سرنوشت اش شبیه لیرشاه شکسپیر بود - با طلخک دربار، آواره کوی و بیابان شد.
طوری که دیگر نمی شد حدس زد که شاه است یا گدا. آدم های قصه ها، اگر خودشان را تغییر ندهند این طور می خورند به در بسته. سرنوشت بدی است اما ‎.‎.‎. چه می شود کرد ! اطراف خانه من - در بخش غربی تهران - همیشه می شود آدم هایی را دید که با نگاه مبهوت، به آدم نگاه می کنند.
نمی خواهم خرافاتی باشم اما به نظرم چند تا از آنها را قبلاً توی قصه های چندتا مادربزرگ دیده باشم.
آنها می آیند و در شب هایی که از شدت سرما، آسمان ستاره زده، روی یکی از همین پله های عابر پیاده، آرام پتو را روی سرشان می کشند و دیگر چیزی را به یاد نمی آورند.

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید