جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

مراسم خاکسپاری


مراسم خاکسپاری
صدای گریه همه جا را پر کرده بود. مرضیه خانم مرتب خاک ها را بر می داشت و روی سرش می ریخت: الهی خاله ات پیش مرگت می شد، ای کاش می مردم و مرگت را نمی دیدم خاله جان و مرتب از این حرف ها می زد. مادر جون هم سر قبر آقا رضا نشسته بود و اشک می ریخت. ظرف خرما را که با پودر نارگیل تزئین شده بود همه جا گرداندم. بعد هم سمیرا ظرف حلوا را بین همه پخش کرد. مرضیه خانم دست از حرف هایش برنمی داشت، درست شده بود عین دیوانه ها و مرتب چرت و پرت می گفت. یک لحظه خنده ام گرفت، چشم های قرمز و اشک آلودی به من خیره شد. بعد سرم را پایین انداختم، مامان یک جعبه دستمال کاغذی به من داد و گفت: پاشو این را بگردان. مورچه ها از لابه لای سنگ های قبر مشغول بردن یک تکه حلوا بودند. آفتاب شدیدی بود. جعبه دستمال را به طرف مرضیه خانم گرفتم. چیزی متوجه نشد. گفتم بفرمایید. پنج، شش تا دستمال برداشت و گفت برو. یکی از آنها را گذاشت توی آن دستش و بقیه را تا کرد و گذاشت توی کیفش. بعد آن یکی دستمال را به طرف دماغش نزدیک کرد و
حامد به او نزدیک شد. مرتب خودش را تکان می داد، چیزی توی گوشش گفت. صدای گریه مرضیه خانم قطع شد. چادرش را از روی صورتش کنار کشید و گفت: یواش تر بچه آبرویم را بردی. چه خبرت است؟ بیا تا ببرمت.
داشتم به مرضیه خانم نگاه می کردم. حامد عقب بود و مرضیه خانم جلوتر از او. چادرش روی زمین کشیده می شد. صورتش را برگرداند و گفت: حامد زودباش که یکدفعه چادرش زیر پایش گیر کرد و افتاد. اما نه روی زمین بلکه توی یکی از سوراخ های قبری که تازه کنده شده بود. بعد جیغ و دادش به هوا رفت
پسر خواهرهایش با عجله به سمتش می دویدند. همه ایستاده بودند چند نفر هم رفتند تا ببینند چه شده است. چشمم به چیز قهوه ای رنگی خورد که به سمت قبر می رفت. جلوتر رفتم. موش بزرگی بود، داشت به سمت قبری که مرضیه خانم توش بود می رفت. تا جایی که من می دانستم مرضیه خانم از موش متنفر بود.

محدثه چیت ساز.دوم راهنمایی
مدرسه راهنمایی امام سجاد علیه السلام
منطقه ۱۴ تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید