جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

زودپز


زودپز
این ماجرا واقعیست!
این داستان ۱۰۰ درصد واقعی است و توسط یکی از دوستان نزدیک منقول گشتیده است،
واقعه همین عرفه امسال وقوع یافته گردیده گشته است ما هم به جهت اینکه معجزه ای از جانب حق لا یتمثل بود به رشته ته ریر در آوردیم تا در سریال کلید اسرار منعکس گردد. چه قبول آید و چه افتد!
یه چند ماهی بود عقد کرده بودیم و اینا. گفتیم حالا بخوشیم تا یه وقتی عروسی رو جورش می کنیم. که یهو خانم زنگ زد و خبرهایی مبنی بر فرزندی ناخواسته داد!!!
یهو مثل اینکه یه پارچ دوغ سرد تو پاچم ریخته باشن وا رفتم. باید بساط عروسی رو راه انداخت! اگه نه باید سیسمونی و خونچه رو بغل هم نوش جان کنیم و همه طایفه به ریش پفکی ما هار هار و تیر تیر بخندن . مشکل گنده این بود که ۲۰ روز دیگه محرم میومد و اگه دیر می جنبیدیم باید بعد محرم و صفر با یه شکم ورم کرده تابلو بشینیم سر سفره عروسی. خونه رو باید زود یه رنگی بهش زد و به بوسوره(پدرخانم) گفت که زود یه جازی بخره. عجب خر تو خری میشد! همه این افکار مثل یه گاو نر وحشی با شاخش می زد به قسمت چپ هیپوتالاموس مغز بی مغزم! سر کار بودم ولی هیچی نه می رفت تو مغزم و نه از مغزم بیرون میومد. تا ظهر سر کار بودم ولی کارایی صفر صفر!! دیدم یکی از همکارا داره مرخصی می گیره بره که گفتم کجا؟ گفت دعا عرفه! تا حالا دعا عرفه نرفته بودم ولی دلم گرفته بود. گفتم برم شاید یه کمی گریه کنم جیگرم حال بیاد.
تو جیبم ۱۰۰ تومان پول خرده بود، با این صد تومن چطوری برم مسجد حکیم؟ که یهو یکی زد رو ترمز و ما رو یه جایی برد و بعدم با یه تاکسی که ۱۰۰ تومن گرفت خودمو دم مسجد دیدم!
وقتی دعا شروع شد حالا فین فین نکن کی فین فین بکن. کم مونده بود سرمو بکوبم تو دیوار مسجد. اونقدر گریه کردم که همه تو مسجد گفتن عجب خلوصی داره، باریکلا به این اشک چشم!
دعا رو تا نصفه یه بابایی آروم و سوزناک خوند، ولی بقیشو دادن به یه مداح که فقط نعره زدن بلد بود. دستامو گذاشتم تو گوشم بلکه بتونم دعا رو گوش بدم ولی نمی شد، سرم درد گرفت از بس این بابا داد زد. من هم به نشانه اعتراض بلند شدم و رفتم بیرون. وقتی بیرون اومدم زنگ زدم به خانمم، دیدم خوشحاله... فهمیدم به ساعت نرسیده حاجت ما روا شده اونم چطوری؟؟!!!
خانمه از صبح کلی گریه کرده بود ولی به مادرش گفته بود سرم درد می کنه. کلی هم زیره خورده بود بلکه بچه بیفته! وقتی میره توی آشپزخونه که یه کوفتی پیدا کنه بلکه از دست این بچه راحت بشه. یهو زود پز یه پیسسسسسسسس گنده ای می کنه و پف و کف و سوت از سر و روش بالا میره خانم هم که یه کمی ترسو تشریف داشتن گارگارامبی از ترس ولو میشه رو زمین و چهار دست و پار فرار می کنه تو حیاط خلوت. همین ترس زودپزی باعث میشه که بچه زود رس رو بکنه و همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه.

منبع: وبلاگ بلغوریات
منبع : سایت تحلیلی خبری عصر ایران


همچنین مشاهده کنید