شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

چند داستانک


چند داستانک
● دل نازک
شیشه هم، دل به پرده داده بود. همنشینی که سال‌‌ها در ابر و آفتاب، همیشه در کنارش از تنهایی درآمده بود. با آنکه شیشه هنوز شفاف و صیقلی مانده بود، اما گذشت زمان، رنگ و رخ را از پرده گرفته بود. وقتی پرده را از شیشه جدا کردند، شیشه آن قدر دلش شکست که حین نصب پرده‌ای نو؛ از وسط دو نیمه شد...
● دوست بچه‌ها
وقتی آن لباس‌ها را می‌پوشید، یک سر و گردن از بقیه بلندتر می‌شد. کارش فقط جلب توجه مردم برای صرف غذا در یک رستوران بود. مهربان بود، بچه‌ها خیلی دوستش داشتند و با او عکس یادگاری می‌گرفتند. کار رستوران آن قدر رونق گرفت که دیگر به او نیازی نبود و عذرش را خواستند. حالا هر وقت دلش برای بچه‌ها تنگ می‌شود؛ لباس گوریلی‌اش را می‌پوشد و چرخی در خیابان‌ها می‌زند.
● صفحه آخر
پسر از سال‌های کودکی با راهنمایی‌های پیرمرد کتاب‌فروش، کتاب‌های خوبی خریده بود. آن‌‌بار با خرید کتابی از او، در خانه فهمید که پیرمرد اشتباهی مبلغی اضافه داده است. برگرداندن پول را به بعد موکول کرد. هفته بعد، با رسیدن به صفحه آخر کتاب، به یاد پول اضافی‌اش افتاد. ناراحت شد و برای پرداخت به طرف مغازه کتاب‌فروشی رفت. وقتی رسید، مغازه بسته بود و ناگهان نگاهش به عکس پیرمرد مهربان در اعلامیه ترحیم روی در، گره خورد... .
چند شاخه گل خرید و با چشم‌هایی خیس، آنها را کنار عکس او جای داد.

مصطفی چترچی
منبع : همشهری آنلاین


همچنین مشاهده کنید