جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

یک قصه معمایی


یک قصه معمایی
ـ «چقدر مونده »
ـ «زیاد نمونده!»
ـ «یا لا!»
ـ «ببین! من هم آدم ام! این کار فکر می خواد. تمرکز می خواد!»
ـ «به ساعت من، دو دقیقه وقت داریم فقط. دو دقیقه، نه بیشتر!»
ـ «می تونیم بذاریم برای یه شب دیگه!»
ـ «شوخیت گرفته ما دروشکستیم. اگه امشب کار و تموم نکنیم، فردا شب اینجا پر از پلیسه.»
ـ «باز شد!»
ـ «شوخی نکن!»
ـ «یه شوخی دیگه: هیچی توش نیس! این همه جون کندن و.‎..»
ـ «تا گیر نیفتادیم، پاشو. باید در رفت.»
و در گاو صندوق باز ماند تا نگهبان برسد به آن اتاق و قفل در را، در را شکسته ببیند. گاوصندوق را خالی ببیند و زنگ خطر را بزند. زنگ خطر کارخانه را بزند و همه خبر شوند و حسابدار کارخانه و پلیس، همزمان برسند به آنجا. نه! نه! بر می گردیم به عقب. نگهبان، زنگ خطر را نمی زند. فقط زنگ می زند به «همراه» حسابدار کارخانه و او هم می گوید: «سکوت. سکوت مطلق.» پلیس، خبردار نمی شود. چرا چند علت را می شود ذکر کرد:
۱) چون حسابدار می خواهد بفهمد که دزدها، خودی هستند یا نه
۲) چون حسابدار، خودش گاوصندوق را خالی کرده و نمی خواهد کسی بو ببرد. چند سوال: «چرا نگهبان به صاحب کارخانه زنگ نمی زند » «چرا به حرف حسابدار اعتماد می کند »«چرا حسابدار را برای این موضوع تلکه نمی کند » چند جواب:
۱) احتمالاً این دو نگهبان و حسابدار با هم تبانی کرده اند
۲) صاحب کارخانه برای خرید مواد اولیه به سفر خارج از کشور رفته
۳) چون پای نگهبان هم گیر است حسابدار را تلکه نمی کند.
شما مختارید که از نویسنده بپرسید: «اگر دزدها نمی توانستند رمز گاوصندوق را باز کنند یا گاو صندوق پر از پول بود منطقی تر نبود » به نظر من، حق با شماست اما مسائل منطقی، گاهی.‎.‎.‎. بی خیال! فرض کنید حسابدار، پول ها را برداشته! فرض کنید.‎.‎. و قصه را در ذهن تان تمام کنید. اگر هم خواستید، برگردید به اول قصه. پول را توی گاوصندوق بگذارید و خلاص!

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید