شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

چهل منبر


چهل منبر
دوباره نگاهی به پلاستیک شمع ها انداخت، درست چهل تا، اول باید از خانه روبرویی شروع می کرد، تو حیاط کنار باغچه مجمع شمع ها را دید، گویی شمع ها او را به جمع خویش فرا می خواندند تا با هم سنفونیک تاسوعا را زمزمه کنند و در غم آن روز بسوزند و آب شوند، این کار برایش خیلی جالب بود، احساس خوبی داشت، زیر لب یک صلوات فرستاد و یک شمع روشن کرد، همین که بلند شد پیرمرد با کاسه نقل ها جلویش آمد وبه او تعارف داد.
نوبت خانه بعد بود، باید چهل خانه را می گشت، نگاهی به سر کوچه انداخت، باز این پسره افشین سر کوچه وایساده، همین که از کنارش رد شد، یک لحظه نگاه هایشان در هم گره خورد، راضیه دلش ریخت و عرق سردی بر تنش نشست، یاد چند روز پیش افتاد که افشین برایشان حلیم نذری آورده بود، و در حالی که سرش پایین بود، اما زیر چشمی مرا نگاه می کرد، گفت: ما تازه به این محله آمده ایم، قابل شما را ندارد نذری خواهرم است .
وارد خانه ننه زهرا شد، داشت شمع دوم را روشن می کرد، احساس کرد کسی پشت سرش وارد حیاط شد، همین که برگشت افشین را با بسته های شمع دید، تعجب کرد اما خیلی سنگین از کنارش رد شد، دم درب ننه زهرا با گلاب پاش گل قرمزش وایساده بود، بهش تعارف داد با هم احوال پرسی کردند و رفت.
حسابی گیج بود، شایداتفاقی بوده و شاید هم نه ...
خونه بعدی، خونه آقای کلانی بود، دبیر تاریخ داداش محسنش، دم در خونه کسی بهش گفت برگرد و پشت سرت را نگاه کن، ته کوچه افشین را دید، به حساب تصادف گذاشت و وارد خانه شد، نشست تا شمع هایش را روشن کند، اما احساس کرد که سایه ای بر سرش سنگینی می کند، همانطور که نشسته بود، بر گشت و یک لحظه از پشت پسری را دید که منتظر بود تا او هم شمعش را روشن کند، شمعش را گذاشت و سریع بلند شد، همینکه آمد از درب خارج شود، با صدای آشنایی به خودش آمد، افشین بود، گفت: راضیه خانوم شمع تان خاموش شد، می خواهید من برایتان روشن کنم، سر تا پای او را نگاهی انداخت، حسابی از دستش لجش گرفت، بدون آنکه حرفی بزند بر گشت و حول حولکی شمع اش را روشن کرد، دیگر مطمئن شد که این بر خوردها تصادفی نیستند.
او را در ذهنش از سر تا پا گذراند، بچه بدی به نظر نمی رسید، در ته نگاهش یه سادگی آمیخته با غصه بود، اما هر وقت که دیده بودش یک لبخند گوشه لبش بود، حالا دیگر به سر گذر رسیده، یه هو دل شوره تمام وجودش را گرفت، نکند این پسره افشین دنبالش بیاید، اینجا همه منو، بابام، حاج عزیز را می شناسند، فردا نکند پشت سرمان حرف بندازند، بگن که آره دختر حاجی هم...
دوباره برگشت و پشت سرش را نگاهی انداخت، اما این بار خیلی با احتیاط، انگار که همه مردم زیر گذر داشتن او را نگاه می کردند، از افشین خبری نبود، نفس راحتی کشید، و در این بین هیأت زنجیر زنی با اون طبل های گنده شان از راه رسیدن و همه حواس ها را به خود جلب کردند.
هوا دیگه کم کم داشت غروب می شد، از شمع هایش چیزی باقی نمانده، از آن چهل تا فقط دو تا شون مونده، با وجود آنکه دیگر می دانست که افشین پشت سرش نیست، اما نمی دانست که چرا این بار دوست داشت بر گردد و او را پشت سرش ببیند، از سر کوچه پسری را دید که به سویش می آمد، دقیقا" با همان مشخصات افشین، خود را آماده کرد، گفت نهایتا"با هم صحبت می کنیم، ترس وجودش را گرفته بود، شاید این اولین بار است که قصد کرده بود با یک پسر غریبه حرف بزند، آن هم در کوچه، اگر حاج عزیز می فهمید شاید حسابش با کرام الکاتبین است، اما او در خود جسارتی می دید که اصلا"به عواقبش کاری نداشت، پسر دیگر به نزدیکی هایش رسیده، اما او افشین نبود، مات و مبهوت ماند...
دیگر صدای قرآن مسجد هم بلند شده، از دست خودش عصبانی بود، دوباره افکار خود را مرور کرد از یک طرف نمی توانست از فکر افشین خارج شود، و از طرفی هم وقتی عقلش را قاضی می کرد به خودش نمره تک می داد، تو این فکر ها بود که خودش را جلوی سقاخانه ابوالفضل دید، شمعی روشن کرد، اما این بار نه برای ادای نذری که برای بیماریش، مادرش نذر کرده، بلکه بخاطر اینکه از این شک و دودلی بیرون بیاید، تو دیوار روبرو عکس تکسواری را دید که چهره اش مثل ماه شب چهارده بود، نگاهی به او کرد و شمع اش را گذاشت و رفت. دیگر از شمع ها فقط یکی مانده، کوچه پشتی سقا خونه در خانه اش باز بود، کوچه آنقدر باریک بود که می گفتی الان است که دیوارها بر سرش خراب شوند، سریع رفت. گوشه حیاط شمع اش را روشن کرد، همین که آمد از حیاط خارج شود دخترکی روی صندلی چرخ دار جلویش آمد وبه او نقل تعارف کرد، نگاهی به چهره معصوم دخترک کرد و نقلی برداشت و رفت.
تازه از در خانه خارج نشده بود، که افشین جلویش سبز شد و سریع وارد خانه شد، راضیه آمد بر گردد تا به بهانه ای سر صحبت را با او باز کند، اما در چار چوب درب او را دید که در مقابل صندلی چرخ دار دخترک زانو زده و به او می گفت که خواهر جان نذرت را ادا کردم، ان شاءا... سال آینده با پاهای سالم خودت نذر چل منبرت را بروی...

* لازم به ذکر است که این مراسم در شهر ستان بروجرد، در بعد الظهر تاسو عا انجام می گیرد کسانی که نذری دارند چهل خانه را شمع می گذارند.
مهدی تیماجی
منبع : نشریه الکترونیک موازی


همچنین مشاهده کنید