جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

آرزوی گنجشگ


آرزوی گنجشگ
گنجشگ از لانه‌اش پر زد تا به دنبال دانه برود. او پرزنان می‌رفت که به درخت صنوبر بزرگی رسید. آواز قشنگی از روی درخت به گوش می‌رسید. بلبلی روی درخت نشسته بود و آواز قشنگی سر داده بود. آوازی که تا به حال از هیچ پرنده‌ای نشنیده بود. گنجشگ روی شاخه درخت صنوبر نشست و به آواز بلبل گوش سپرد. دقایقی بعد بلبل از خواندن باز ایستاد و شروع به خاراندن زیر گردن خود کرد. گنجشگ که از آواز بلبل به وجد آمده بود، جیک‌جیکی کرد و گفت: «چه آواز قشنگی داری؟ به من هم یاد می‌دهی؟»
بلبل با غرور به گنجشگ نگاه کرد و گفت: «تو جیک‌جیک کردن هم بلد نیستی، می‌خواهی آواز من را یاد بگیری؟»
گنجشگ که ناراحت شده بود، گفت: «من هم می‌توانم آواز بخوانم. فقط احتیاج به تمرین دارم اگر تو...»
بلبل صبر نکرد که صحبت گنجشگ تمام شود، پر زد و رفت. اما گنجشگ که دلباخته صدای بلبل شده بود، به دنبالش پرواز کرد. حالا گنجشگ فراموش کرده بود، برای چه از لانه‌اش بیرون آمده. او فقط یک آرزو داشت. آن هم اینکه مثل بلبل بخواند.
بلبل هراز چند گاه روی شاخهٔ درختی می‌نشست و شروع به خواندن می‌کرد. تمام آن روز گنجشگ به دنبال بلبل پرواز کرد و به آوازش گوش داد. شب را نیز کنار بلبل سر کرد. گنجشگ هر چقدر تمرین کرد، هیچ تغییری در آوازش ایجاد نشد.
پرندگان دیگر که سرگشتگی گنجشگ را دیدند، به او نصیحت می‌کردند که به دنبال بلبل نرود. زیرا خدا به هر کسی خوبی عطا کرده اما گنجشگ توجه نمی‌کرد. یک روز که گنجشگ به دنبال بلبل پرواز می‌کرد،‌ به مزرعه‌ای رسیدند. بلبل روی پرچین نشست اما گنجشگ روی درخت نشست. بلبل نگاهی به اطراف انداخت. سرسبزی اطرافش او را به شوق آورد. چشم‌هایش را بست و شروع به خواندن کرد. پسربچه‌ مزرعه‌دار با شنیدن آواز بلبل دزدانه به طرفش آمد و در حالی که بلبل از اطرافش غافل بود توسط پسر گرفتار شد. گنجشگ که از دیدن این صحنه به خود آمده بود، پشت برگ‌های درخت پنهان شد. او حالا پی برده بود که غرور و صدای خوش بلبل سبب گرفتاری‌اش شده است.
گنجشگ فهمیده بود که همه‌چیز در آواز خوش خلاصه نمی‌شود و پر زنان به سمت لانه‌اش رفت.

آزیتا محمدزاده
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید