جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی
پسرک، در حالی که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگار که با نگاهش، ‌نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگار با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
ـ آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به او داد پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
شما خدا هستید؟
ـ نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
ـ آها می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید