جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

الاغ و گرگ


الاغ و گرگ
روزی روزگاری، الاغی بیمار و ناتوان شد، صاحب او حیوان را در بیابان رها کرد تا روزهای پایان زندگی را با آرامش بگذراند.
الاغ، آرام آرام در بیابان پیش رفت تا به سبزه زاری رسید، با شادمانی در سبزه زار مشغول چریدن شد.دو، سه روز گذشت، جانی تازه گرفت و بیماری اش هم بهبود یافت. روزی گرگی از آن نزدیکی می گذشت. الاغ را تنها و بی صاحب یافت پیش رفت و گفت: دوست من اینجا چه می کنی؟ در این زمین خشک و بی آب و علف دنبال چه می گردی؟
الاغ از این حرف تعجب کرد و گفت: تو به این سبزه زار زیبا می گویی زمین خشک؟
گرگ گفت: من سبزه زار بزرگی را می شناسم که بسیار آبادتر از این جاست. بوی خوش علف های آن هوش از سر آدم می برد، بیا با هم به آن جا برویم می دانم که اگر آن جا را ببینی این جا را فراموش می کنی.الاغ کمی فکر کرد و گفت: حاضرم با تو به آن جا بیایم.
بعد به همراه گرگ راه افتاد، الاغ فهمیده بود که گرگ فکر بدی توی سرش دارد پس کوشید کاری نکند که جانش را از دست بدهد.گرگ هم با خودش گفت:باید تا می توانم الاغ را از این سبزه زار دور کنم چون ممکن است گرگ های دیگر هم بیایند و میهمان غذای من شوند.
دو حیوان مدتی در کنار هم رفتند؛ در حالی که هر یک در فکری بودند. گرگ برای این که به الاغ آرامش خیال بدهد تا از کنار او فرار نکند پرسید: چگونه به سبزه زار آمدی؟ این جا از شهر و آبادی بسیار دور است.
الاغ گفت: آمده بودم تا سم های طلایی ام را در آب بشویم.گرگ گفت: کدام جوی؟ مگر سم های تو طلاست؟الاغ گوش هایش را تکان داد و گفت: صاحبم مرا بسیار دوست می دارد برای همین سم های طلا برایم ساخته، هر چند روز یک بار سم های من کثیف و بدرنگ می شوند من هم می آیم آن ها را در آب پاکیزه می شویم.گرگ این را که شنید با خودش گفت: چه نادانم من! الاغ سم طلا دارد، من می خواهم گوشت او را بخورم؟ پس با هر نیرنگی شده باید سم های طلا را از پاهای او درآورم.
آن گاه ایستاد و گفت: ببینم دوست من. اجازه می دهی سم های طلای تو را ببینم؟ الاغ گفت برای چه؟
گرگ گفت: الاغی دوستم بود که می گفت سم طلا دارد می خواهم بدانم درست می گفته یا نه.
الاغ هم ایستاد و گفت: خیال نمی کنم دوست تو دروغ گفته باشد و حالا برای این که بدانی بیا سم های مرا نگاه کن!گرگ سرش را پایین گرفت تا سم های الاغ را ببیند. الاغ یکی از پاهایش را بالا برد و تا می توانست محکم توی صورت گرگ کوبید.گرگ چرخی دور خود زد و نقش بر زمین شد.
الاغ سپس پای کوبان و شادمان از آن جا دور شد. گرگ چوب نادانی و نیرنگ خود را خورده بود.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید