سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

قصه های مجید


قصه های مجید
خوش به حال زندگی، خوش به حال چشمه ها و دشت ها، خوش به حال غنچه های نیمه باز، خوش به حال من که نمی دانم جوراب هایم را کجا گم کرده ام ...مشغول خوندن این شعر با صدای گرم و رسا بودم که مادر بزرگم با خنده پرید وسط شعر سرایی من و گفت: مجید، مرغ های همسایه از تخم گذاشتن افتادن! شعر خوندن بسه، پسر زود آماده شو باید بریم مجلس خواستگاری همه منتظر ما هستند!!یک ته صدایی داشتم اونم زدن تو ذوقم، خلاصه هر لنگ جورابم رو از یک طرف خونه پیدا کردم، تیپ دامادی زدم و از همه زودتر آماده شدم. چی! (خواستگاری برای خودم ... خدا از ذهنتون بش ... نه نه راستی دهنم بوی شیر می ده!)امشب خواستگاری پسر خاله کچله است، بنده خدا ۳ سال پیش هر چی تلاش کرد تا در کنکور قبول بشه نشد که نشد، در نهایت تصمیم گرفت بره سربازی تا به قول مادر بزرگ، مرد بشه برگرده و بره سر کار؛ سربازیش بعد از ۲ سال تموم شد و خودشو برای پشت میز نشستن و یک کار اداری آماده کرده بود ولی اون چیزی که فکر می کرد نشد.
طفلکی رو با فوق دیپلم هم به عنوان سرایدار اداره استخدام نکردند؛ به هر دری زد ولی تموم درها ۶ قفله بود و به غیر از ۳ کلید پارتی، پر رویی و پولداری درها باز نمی شد و پسر خاله کچل ما هم هیچ کدوم از این کلیدها رو نداشت و تصمیم گرفت بره کار آزاد انجام بده ولی چون هنری و مهارتی نداشت کاری برای او در بازار هم پیدا نشد با تمام این وجود یک راه بیشتر برایش نمانده بود ... اونم رفتن به خواستگاری یک دختر پولدار که خانواده آن دختر دنبال یک داماد سر خونه می گشتند ...رأس ساعت ۲۱ همه فک و فامیل پشت در خونه عروس خانم جمع شدیم ولی در بین ما آقا داماد نبود آخه رفته بود از سر چهار راه گل بچینه ... مادر بزرگ که خسته شده بود غرولند می کرد، این پا و اون پا می کرد و می گفت: حالا ما بریم داخل، داماد خودش میاد ولی مادر داماد می گفت: نه زشته الان می رسه، ۱۰ دقیقه پشت در حیاط پدر عروس خانوم ایستادیم که آقا داماد با یک دسته گل سر رسید ولی کت و شلوارش کمی خاکی شده بود انگار گل چیدنش لو رفته بود و مأمورای شهرداری برای چیدن گل از میدون های شهر خوب خاک مالیش کرده بودند ... زنگ در حیاط رو زدیم و وارد حیاط شدیم وای چه حیاط بزرگ و زیبایی! پدر داماد ندیده عروس خانوم رو همون جا قبول کرد و با صدای بلند به ما گفت این حیاط عروس منه !!!! وارد سالن پذیرایی شدیم و محو تماشای وسایل داخل منزل شدیم، ماتم برده بود ... بزرگ ترها شروع به صحبت در مورد مسائل روز، تورم و گرونی کردند؛ در کل صحبت هایی رد و بدل می شد که هیچ ربطی به خواستگاری نداشت و آقا داماد هم که لپ هایش مثل لبو سرخ شده بود با لبخند و تکان دادن سر، حرف های بزرگ ترها را بدون این که بفهمد تایید می کرد راستی دو، سه مورد هم شوهر خاله ام سوتی داد و در مورد صف های طولانی شیر و نانوایی صحبت کرد که خانواده عروس اصلا از این حرف‌ها چیزی نفهمیدن و با پوزخندی حرف ها را تأیید می‌کردند.
من هم که شرط آمدنم صحبت نکردن بود، از فرصت استفاده کردم و خودم را با خوردن سیب و موزهای مارکدار مشغول کردم ... بعد از یک ساعتی مادر بزرگم بحث خواستگاری رو پیش کشید که ناگهان پدر عروس خانوم با صدای بلند گفت: دخترم چایی رو بیار همه چشم ها به سوی عروس خانم معطوف شد و به به و چه چه پدر داماد بدون این که عروس خانوم رو ببینه در اومد ...

مجید پورخیاط
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید