سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

معالجه


معالجه
پرستار گفت: «دیگه نمی تونه راه بره. با ویلچر این ور اون ور می ره.» و گفت : «حافظه درست و حسابی نداره.
خودتونو خسته نکنین.
حتی پسراشم یادش نیس.»
و رفت.
مرد، توی حیاط که از گل های اردیبهشتی پر شده بود، ماند. به پیرمرد نگاه کرد که کنار حوض هشت گوش، دست توی آب برده بود و تراشه های آب فواره، خیسش می کرد.
خیلی گشته بود تا پیدایش کرده بود. سی سال گذشته بود. دیگر نه آدم های آن محل، همان ها بودند نه آدم های آن دبیرستان. به خودش حرکتی داد و رفت جلو. جلوتر. آنقدر جلو که جلوی نگاه پیرمرد باشد؛ بود.
گفت: «منم!» و تکرار کرد: «منم!» پیرمرد، فیلسوفانه گفت: «خب! من هم منم!» هنوز آن جوهره ستیز ملایم با سهل انگاری را، می شد در چشم هایش تشخیص داد. گفت: «اومدی با من خیس بشی » و گفت: «این تنها تفریح اینجاس؛ اونم فقط بهار و تابستون.
زمستون قبل نذاشتن دس به برف بزنم. می گفتن: پیرمردی، مریض می شی. برف به این سفیدی، میکرب داره » و به مرد نگاه کرد: «داره »
مرد گفت: «سی سال قبل، تو دبیرستان ‎.‎..» پیرمرد گفت: «می دونم! اینا فکر می کنن که حافظمو از دس دادم. فکر می کنن نمی تونم راه برم. نیگا کن!»
و از جایش بلند شد. دوروبرش را نگاه کرد و دو - سه قدم راه رفت و فوراً برگشت سرجایش نشست.
«شناختمت! از همون موقع که داشتی با اون پرستاره حرف می زدی.» مرد گفت: «اومدم.‎..» پیرمرد گفت: «تشکر کن که مجری تلویزیونی مشهوری شدی چون من بهت گفتم که از بچگی لکنت داشتم و خودم معالجه اش کردم.» مرد گفت: و من هم تونستم.‎.‎. اگه نگفته بودی نمی تونستم. یادت هس چقدر لکنت داشتم یادت هس که دکترا می گفتن درمون نداره اما تو تونستی معالجه اش کنی.» پیرمرد گفت: «آره من تونستم.
کسی رو می شناسی که بتونه این خونه سالمندان رو معالجه کنه من که نتونستم.» مرد گفت: «هر چی دارم.‎..» پیرمرد گفت: «آره از منه! می دونم؛ اما دروغ گفتم. من لکنت نداشتم؛ هیچ وقت.» و از دیدن حیرت مرد لذت برد.
گفت: «آره! می دونم درباره چی داری فکر می کنی. مهم نیس. به نظرت این شمعدونیا قشنگ نیستن راستی! فکر می کنی چند تا اردیبهشت دیگه زنده ام »

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید