جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

فقیر و ثروتمند


فقیر و ثروتمند
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچک خود را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: "نظرت درباره مسافرت مان چه بود؟" پسر پاسخ داد: "عالی بود." پدر پرسید: "آیا به زندگی آنها توجه کردی؟" پسر پاسخ داد: "فکر کنم." پدر پرسید: "چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟" پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: "من فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها ۴تا، ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است." در پایان حرف های پسر، و در حالیکه زبان مرد بند آمده بود، پسر اضافه کرد: "متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم."
منبع : روزنامه ابتکار


همچنین مشاهده کنید