پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

عجب خوابی بود!


عجب خوابی بود!
قبل از این که بخواهم بخوابم ساعتم رو کوک می کنم تا مبادا فردا برای انجام کار بسیار بسیار مهم در خواب عمیقم فرو بمانم با وجود استرس فراوان هر جوری که بود چشمانم را بر هم گذاشته ام تا شاید خواب خوبی ببینم در همین افکار بودم که ناگهان با صدای آقای راننده توجهم به سمت دیگر خیابان معطوف شد. آقای بسیار محترم راننده گفت: خواهش می کنم بفرمایید مسیرتان کجاست با تعجب به اطراف نگاه کردم از هجمه مسافران خبری نبود من بودم و یک راننده بسیار محترم تاکسی عمومی. با احترام سوار شدم راننده تاکسی نیز به آهستگی در حالی که کمربند ایمنی اش را بسته بود می گفت ببینید آقای محترم طبق نرخ اعلام شده و مبلغ تعیین شده توسط تاکسی متر، شما می توانید برای طی این مسیر مبلغ هزار ریال پرداخت کنید. من هم با خوشحالی و تشکر فراوان کرایه را پرداخت کردم و به راننده بسیار محترم گفتم آقا جان فکر نمی کنید کمتر از مبلغ واقعی گرفته اید؟راننده با اعتماد به نفس کامل گفت نخیر! من هم از این که امروز ۵۰۰ ریال کمتر از روزهای گذشته پرداخت کردم بسیار خرسند بودم. بعد از پیاده شدن برای انجام کارهای بانکی به یکی از بانک ها مراجعه کردم این بار خبری از صف نبود بسیار خوشحال شدم به سرعت دویدم و سراغ متصدی بانک رفتم، کم کم داشتم به چشمانم شک می کردم دوباره اطراف را نظاره کردم اما به جز من و ۳ نفر دیگر خبری از مشتری نبود. با تعجب از متصدی بانک پرسیدم ببخشید امروز چند شنبه است آقای بسیار محترم گفت شنبه خواهش می کنم امرتان را بفرمایید.
با کمی تعجب از لحن صحبت این کارمند محترم به سرعت سوء استفاده کردم و تمام کارهای بانکی ام را به راحتی انجام دادم و از این که کارهایی که در گذشته ۴۰ دقیقه زمان صرف انجام آن می کردم ظرف ده دقیقه انجام شد از شدت خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. هم چنان که قدم می زدم یادم آمد که باید برای انجام کار اداری به یکی از ادارات مراجعه کنم ولی از این که کارم در آن اداره انجام نشود بسیار بسیار هراس داشتم اما مجبور بودم و باید آن کار اداری را انجام می دادم با ترس وارد آن اداره شدم سکوت وصف ناشدنی فضای اداره را فرا گرفته بود. با تعجب به اتاق ها نگاه می کردم برخلاف روزهای گذشته تمامی کارمندان پشت میز خود حضور داشتند و مشغول انجام کارهای خود بودند. من نیز طبق روال گذشته با احترام فراوان و عرض ادب به یکی از کارمندان سلام کردم و او نیز به احترام من از جایش بلند شد و با حوصله فراوان در خصوص علت مراجعه ام پرسید. من نیز گفتم ببخشید یک امضا می خواهم در کمتر از یک ثانیه کارم انجام شد خیلی متعجب شده بودم و طی ۵ دقیقه از آن اداره خارج شدم. این صحنه خیلی برایم جالب بود چون وقتی برای کاری به یکی از ادارات مراجعه می کردم حداقل ۳۰ تا ۴۰ دقیقه در تمام اتاق ها سرگردان می شدم و برخی از کارمندان مشغول به انجام کارهای بسیار مهم تری از جمله بلوتوث بازی، صبحانه خوردن و ... بودند اما سعی کردم تمام خاطرات گذشته ام را فراموش کنم؛ به قول بزرگان گذشته ها گذشته. احساس می کردم یک سری تغییراتی ایجاد شده است اما این تغییرات تعجب برانگیز بود به هر حال اصل انجام کارم بود که به سلامتی انجام شد.
به عقربه های ساعتم نگاه کردم بعد از گذشت ۲ ساعت کلی کار انجام داده بودم اما هنوز هم باورم نمی شد هم چنان که در ادامه مسیر بودم یادم آمد که باید نان بخرم اما ترجیح دادم به جای این که ۲ ساعت در صف نانوایی منتظر بمانم به گرفتن نان بسته بندی اکتفا کنم. ناگهان یادم آمد به سفارش بانوی گران قدر باید هر جوری که بود نان تازه می خریدیم با دلی آکنده از غم به طرف نانوایی حرکت کردم حاضر بودم ۲ برابر نرخ واقعی پرداخت کنم اما در صف منتظر نمانم اما چه کنم باید می رفتم. آقای نانوا برخلاف روزهای گذشته با روی گشاده و احوال پرسی جانانه بدون هیچ معطلی پرسید آقا جان چند عدد نان می خواهید من هم با خوشحالی از فرصت پیش آمده گفتم ۱۰ عدد واقعا باید وقت را غنیمت می شمردم و هر جوری بود تلافی روزهایی که به علت صف طولانی از خوردن نان تازه محروم بودم در می آوردم.نان های تازه را به خانه آوردم همسرم با خوشحالی و تقدیر و تشکر فراوان از من خواست اگر می شود برای فردا صبح شیر تهیه کنم.
من که به سرعت تمام کارهایم انجام شده بود با کمال میل قبول کردم که ناگهان با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و خودم را برای گرفتن چند عدد شیر یارانه ای آماده کردم وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت ۵ صبح بود اما از ترس این که مبادا به علت صف طولانی از به دست آوردن این ماده پروتئینی محروم بمانم هر جوری که بود با وجود سرمای هوا آماده رفتن شدم همه جا خلوت بود بسیار خوشحال شدم که این بار نیز به راحتی می توانم شیر بگیریم اما از دور وقتی صف طویل شیر را دیدم، جا خوردم و با سرعت هر چه بیشتر به راه خود ادامه دادم. اوه اوه چه خبر بود ۵۰ نفر زودتر از من از خواب بیدار شده بودند بعد از کلی علافی ساعت ۷ شد اما شیر به من نرسید. با ناراحتی به منزل رفتم و از بانوی بسیار گران قدر عذر خواهی کردم و از او خواستم آن نان های تازه را بیاورد تا با پنیر و گردو صرف کنیم، خانم با عصبانیت گفت کدام نان آقا جان آماده شو نان هم بگیری در ضمن یک سری از کارهای بانک و اداره رو هم باید انجام بدهی. وای خدای من تازه متوجه شدم چه خبر بوده ولی کاش می شد شهرمون همون جوری مثل خوابی که دیده بودم، می شد.

علی نیا
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید