پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

عاقبت کار


عاقبت کار
مردی بود که همه دنیا را دوست داشت ‎. خوب ها را دوست داشت. بدها را دوست داشت. یک روز در بیابان به ببری رسید که توی تله گیر کرده بود. ببر به مرد گفت: «نجاتم بده تا خوبی را با خوبی جبران کنم.» مرد گفت: «جبران بکنی یا نکنی، کمکت می کنم. این یک وظیفه است.» و ببر را آزاد کرد. ببر اما یقه مرد را گرفت: «خب! چه جوری بخورمت که خوبی ات جبران شود » مرد که ترسیده بود، داد زد: «بابا! من که نجات ات دادم. این رسم جبران کردن است »
ببر گفت: «ببین! هر کسی که کمک می کند، چیزی می خواهد. خواسته ای دارد. تو که نداری یعنی وضعت نامشخص است. آدم نامشخص به درد این دنیا نمی خورد.»مرد گفت: «لااقل بگذار چند قاضی، قضاوت کنند، بعد!» ببر گفت: «وسط این بیابان قاضی کجا بود » مرد، مأیوس، چشمش به یک بوته کاکتوس افتاد، گفت: «کاکتوس عزیز! تو که شاهد بودی. ببر، بی انصاف است. خوبی کرده ام، بدی جواب می دهد.»کاکتوس گفت: «قبل از آزاد کردنش، سندی، چیزی امضا کرد » مرد گفت: «نه!» گفت: «پس هر کاری کرد، کرد!» ببر گفت: «راضی شدی حالا بخورمت » مرد به ابری که سایه اش روی سرشان افتاده بود، گفت: «ای ابر! تو که شاهدی.
ببر بی انصاف است. حرفی بزن!»ابر گفت: «اگر شرط گذاشتی که هیچ، اگر نگذاشتی که ببر گرسنه است و کاری به این چیزها ندارد. خودت را خسته نکن! مرد حسابی! کسی بی مزد و مواجب که کاری برای کسی نمی کند.»ببر گفت: «بخورمت » مرد چشمش به یک برکه افتاد که خیلی کوچک بود. به برکه گفت: «تو داوری کن.» برکه گفت: «من که خواب بودم چیزی ندیدم. اگر حرفتان راست است، ببر دوباره برود توی تله تا ببینیم چطور آنجا جا شده.» ببر هم خر شد و رفت تو تله. مرد هم پرید و در تله را بست. ببر هرچه داد و فریاد کرد، فایده ای نداشت.مرد گفت: «دستت درد نکند برکه اما من خیلی تشنه ام.» برکه گفت: «من خیلی کوچکم. اگر از آب من بخوری، می میرم.» مرد گفت: «چاره ای نیست.» و آنقدر از آب برکه خورد تا جز چاله ای خیس، چیزی نماند.

[یزدان سلحشور]
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید