شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

و ناگهان پرواز...


و ناگهان پرواز...
گوشی تلفن همراهم لرزشی خورد و من دل نگران از حضور نامیمون بال گردهای آپاچی آمریکا بر فراز کربلا، سریع گوشی را برداشتم. پیام کوتاهی از ایران بود: قیصر امین پور شاعر توانای انقلاب اسلامی به رحمت ایزدی پیوست. وسط بین الحرمین هستم. همانجا از فرط اندوه و غم روی زمین می نشینم. پیام از دوست شاعرم کیانوش کوچکی بود که مرا بر خاک نشاند. چشمان غم گرفته ام به سوی بارگاه امام حسین(ع) خیره به تماشای بیرق سرخ برافراشته بر گنبد ملکوتی حرم آقا مانده اند. گلویم سنگین می شود و دلم در موجی از بلا گرفتار، سرم می چرخد و آهسته به سوی حرم حضرت ابالفضل العباس(ع) می چرخد .در میان بین الحرمین نشسته ام به تماشای تمامیت عشق که در «ظهر عاشورا» در همین جا رقم می خورد، تاریخ می ایستد به تماشای «گل هایی که همه آفتاب گردانند». اینجا بود که «دستور زبان عشق» را نوشتند تا انسان ها «مثل چشمه، مثل رود» مسیر خود را بیابند. «به قول پرستو»، «طوفان در پرانتز» جزء «گفتگوهای بی گفتگو»ست.
هر چند در باور خیلی ها نمی توان طوفان را در پرانتز گذاشت ولی اگر در «کوچه آفتاب» اهل زندگی باشی و اگر با «تنفس صبح» به استقبال روز برویم می شود هر ناممکن را ممکن کرد. این دل می طلبد و عزمی استوار. دلم می شکند و اشک روی پهن دشت صورتم جاری می شود. یکی ازاهل کاروان پیشم می آید و کنارم می نشیند. در سکوت و تلاطم دل اشک مسیر دامن را پی می گیرد و نگاهش می کنم و او متوجه می شود که مرا باید در خلوت خود رها کند و برود. دوست دارم بروم حرم امام حسین(ع) ولی فوج فوج شبیه شبیه حضرت عباس که به سوی میدان روان هستند مرا به سمت حرم علمدار کربلا می کشاند.
من اولین بار قیصر را سال ۱۳۶۰ در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی دیدم، همان سالی که او در غم از دست دادن سهراب سپهری شکسته شده بود، سیاه مشق هایم زیر بغلم بودند. دنبال جایی بودم و کسی که مرا یک طرفی کند. یا بگوید می توانی بنویسی و یا بگوید زحمت بیهوده می کشی، دنبال کسی بودم که دستم را بگیرد. قبل از این خیلی جاها سر زده بودم و بیشترشان با لبخند و نیش و کنایه مرا از نوشتن باز می داشتند. گفته بودند جمع بچه های حوزه هنری آدم های خوب و مطمئنی هستند.
و من هم آمده بودم در جلسه ای که خیلی از بزرگان و اهل قلم در آنجا بودند. از چند نفر که سراغ حلال مشکلم را گرفتم، همه مرا به آقای قیصر امین پور معرفی کردند.
جوانی رعنا با موهای بلند که چهره اش با لبخندی دوست داشتنی به استقبالم آمد. او را معرفی نکردند ولی خودش را معرفی کرد. نگاهم در آبشار موهای سرش بود که بلند بودند و مانده بودم که شاعر باید موهایش بلند باشد و من باید اینکار را بکنم!؟ در همان برخورد اول جذب کلام او شدم. دفترم را نگاهی انداخت، یکی دو مطلب را خواند. عجله ای نداشت. به آرامی ورق می زد و می خواند و سری تکان می داد و گاهی موج تبسم را روی لبانش دیدم. حدود نیم ساعتی را در کنارش بودم و برایم از شعر و تعهد شاعر و اصول و مبانی اهل ذوق و فن در ادبیات گفت و با مهربانی ادامه داد: می توانم از شما خواهشی بکنم. شرمنده از بزرگی او مانده بودم که چطور جواب بگویم و او ادامه داد خواستم یک هفته ای این دفتر پیش من باشد و او برایم نوشت اگر برای خودت می نویسی همین روش خوب است ولی اگر این نوشته ها را برای مردم می خواهی باید بیشتر کار کنی و...
ضریح حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را در قاب چشمانم جا می دهم و صدایم بلند می شود. حنجره بسته ام باز می شود و سکوت دل می شکند. «آینه های ناگهان» می شود دل بی قرار من، دلی که در شب یخ زده حلبچه به ناگهان بر علیه «طوفان در پرانتز» طغیان کرد و سر به عصیان گذاشت و آنچه که نباید بگوید به قیصر شعر ایران گفت و من اما قیصر را دوست داشتم، ولی سنگرم داشت از دست می رفت. خاکریزم داشت فرو می ریخت و نمی توانستم قبول کنم طوفان را اسیر کرده باشی. من آن شب، شبیه تو را دیدم که در خلوتم رخنه کرده ای و جلوی رویت کتاب هایت را پرت دادم و آن بالا در ارتفاعات ریشن روی سرت داد زدم، بگذار طوفان بیایید تا مرا و این بسیجیان مظلوم را به آسمان ببرد. و اگر تا صبح سر ناسازگاری داشتم برای این بود که در جنگ برای اولین بار بود که به ما می گفتند عقب نشینی تا خاکریزم دوم و سوم.
برای این بود که از صدای غرش تانک های عراقی که در بلندی هایی روبرو جولان می دادند عصبانی بودم. و تو البته حالا می دانی که چقدر دست های ما بسته بودند و ما چقدر خون دل خوردیم. آن شب آرزو می کردم تو طوفان را در پرانتز حبس نکرده بودی تا شاید حلبچه و این کوه ها و ارتفاعات شاخ شمیران را درهم نوردد. دستانم ضریح حرم را محکم می گیرد و به نیت تو وغربت مردان سربلند این دیار سرافراز، بلند یا حسین(ع) می گویم.

مرتضی طیبی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید