پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

روزی همه را خدا می دهد


روزی همه را خدا می دهد
بی بی ریحانه از جاش بلند شد، چادرش رو به کمرش بست و نردبان چوبی رو به درخت بلند خرمالوی حیاطش تکیه داد. شاخه های درخت خرمالو از سنگینی میوه های درشت و نارنجی رنگ به زمین نزدیک شده بود.بی بی ریحانه انگار نه انگار که پشتش خم شده و دست هاش می لرزه. بالا رفت و شروع به چیدن خرمالو کرد. خرمالوها رو یکی یکی می چید و دامنش که پر می شد از نردبان پایین می آمد و اون هارو روی زمین کنار هم می گذاشت و دوباره بالا می رفت. وقتی که همه خرمالوها رو چید و هیچ خرمالویی روی درخت نموند، از نردبان پایین اومد و اطرافش رو نگاه کرد. انگار کسی تمام حیاط خونه رو با رنگ نارنجی خرمالوها نقاشی کرده بود.
با خودش گفت: حالا با این همه خرمالو چه کار کنم؟ صدای بچه ها که توی کوچه بازی می کردند به گوشش رسید. لبخندی زد و گفت: چرا زودتر به فکرم نرسید؟ بعد هر چی ظرف داشت از کاسه و بشقاب و سبد و زنبیل، همه را آورد و خرمالوها رو توی اون ها چید.
بچه ها رو صدا زد و به هر کدومشون یک ظرف پر از خرمالو داد. بی بی حتی به بچه هایی که بزرگ تر بودند یک ظرف داد تا به همسایه های دیگر بدهند. تو حیاط کوچک بی بی ریحانه سر و صدای بچه ها پیچیده بود. غروب که شد بچه ها رفتند و بی بی که گرسنه بود به فکر شام افتاد اما هر چی گشت چیزی پیدا نکرد تا غذایی درست کنه، حتی لقمه ای نان و پنیر در خانه بی بی ریحانه نبود. بی بی فکر کرد حالا که چیزی برای خوردن ندارم بهتره بخوابم. بالشی زیر سر گذاشت و گوشه اتاق دراز کشید هنوز چشم هاش گرم خواب نشده بود که صدای تق تق در اومد. رعنا یکی از همون بچه هایی بود که بی بی به او خرمالو داده بود. سبد بی بی رو پر از نون داغ و تازه پس آورده بود و گفت: بی بی جان مادرم سلام رسوند و این نون ها را برای شما داد.بی بی گفت: اما من خرمالوها رو ندادم تا به جای اون چیزی بگیرم.
رعنا گفت: می دونم بی بی اما این ها برای تشکره. قبول کن. مادرم خودش این نان ها رو پخته. عطر نان فضای اتاق بی بی رو پر کرده بود. بی بی سبد نان رو گرفت و گفت: دست شما درد نکنه خدا به سفر شما برکت بده. همین که خواست لقمه ای نان به دهان بگذاره، باز صدای درآمد. این دفعه نرگس بود که گفت: بی بی! مرغ هایمان همین امروز تخم گذاشته اند. این کاسه شیر رو هم اختر خانم همسایمون داده و سلام رسونده.
بی بی گفت: اما من نمی خواستم به جای چند تا خرمالو که به شما دادم چیزی بگیرم.
نرگس گفت: بی بی قبول نمی کنی؟ خیلی زحمت کشیدم تا تخم مرغ ها نشکنن و شیر از کاسه نریزه. بی بی دستی روی سر نرگس کشید و صورتش رو بوسید. تخم مرغ ها و کاسه شیر رو گرفت و گفت: خدا روزی شما رو زیاد کنه.نرگس خندید و بی بی هم خوشحال شد. نون داغ با تخم مرغ تازه برای او که خیلی گرسنه بود یک غذای خوشمزه بود.
هنوز در را نبسته بود که صدای امیر علی اومد: بی بی ریحانه! در رو نبند کاسه ات رو آوردم. کاسه لبریز از ماست بود. این ماست رو مادرم خودش درست کرده.
بی بی گفت: اما من نمی خواستم که ...
امیر علی گفت: بی بی اگه قبول نکنی مادرم خیلی ناراحت می شه. بی بی ریحانه کاسه ماست رو گرفت و گفت: خیلی ممنون.
امیر علی که رفت، یونس اومد با سبدی پر از سبزی های تمیز و شسته. بی بی جان این سبزی ها رو از باغچه خودمون برات چیدم. بعد از یونس هم بچه ها یکی یکی رسیدند؛ مریم، سارا، رضا و بقیه بچه ها. هر کدوم توی ظرف بی بی چیزی گذاشته و آورده بودن. پنیر، سر شیر، مربا و حتی نخود و لوبیا. وقتی بچه ها یکی یکی رفتن، کوچه خلوت شد.
بی بی می خواست در خونه رو ببنده که چشمش به پیر مرد فقیری افتاد. او کمی اون طرف تر زیر درختی تنها نشسته بود. بی بی به خانه برگشت چند تکه نان و یک کاسه ماست و مشتی سبزی را در یک سینی گذاشت و پیش پیر مرد برد و سینی را به او داد.
پیر مرد گفت: متشکرم بی بی خیلی گرسنه بودم. بعد رو به آسمان خدا را شکر کرد و به بی بی گفت: خدا به روزی شما برکت بدهد.
بی بی ریحانه خندید و گفت: خدا روزی همه را می دهد حالا بی بی حسابی گرسنه بود و سفره ای پر از برکت در انتظارش بود.

عابدیان
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید