پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آواز بزغاله


آواز بزغاله
روزی روزگاری، بزغاله بازیگوشی بود که همیشه از گله گوسفندها جدا می شد.در یکی از روزها که بزغاله برای بازی از گله گوسفندها و بزها جدا شده بود و دور شده بود، ناگهان راه برگشتن را گم کرده به این سو و آن سو دوید اما گله را ندید.هر چه که مع مع کرد، کسی صدای او را نشنید، در همین حال گرگ سیاه و بد قواره ای از پشت تپه ها درآمد و به سوی بزغاله می آمد و بزغاله از دیدن گرگ خیلی ترسید.گرگ به او نزدیک شد و پرسید: چه شده کوچولوی بازیگوش؟ در این بیابان چه می کنی؟بزغاله که از ترس می لرزید، گفت: اشتباه کردم، برای بازی کردن از دوستانم جدا شدم و دیگر آن ها را پیدا نمی کنم. مثل این که گم شده ام.
گرگ که از شنیدن حرف بزغاله خوشحال شده بود مطمئن شد که امروز می تواند با خوردن این بزغاله تنها شکمی از عزا دربیاورد.برای همین دندان های بزرگ و تیزش را روی هم سائید و گفت: نگران نباش! من فکری برای تو می کنم یک فکر خیلی خوب که هم تو راضی باشی و هم من راضی باشم!بزغاله خوشحال شد و گفت: چوپان به من پاداش خوبی خواهد داد؟چند ضربه چوب از طرف چوپان که نشد پاداش! بسیار خوب من الان تو را به جایی می برم که هیچ وقت گم نشوی. بزغاله پرسید: کجا؟ پیش مادرم؟ گرگ بلند بلند خندید و گفت: نه بزغاله نادان! من حالا می خواهم تو را بخورم، تو توی شکم من جایت امن تر است از توی گله بودن چون توی شکم من اصلا گم نمی شوی.برغاله که فهمیده بود گرگ بدجنس چه نقشه شومی برای او دارد گریه کنان به گرگ گفت: ای گرگ بزرگ از خوردن من چه سودی می بری؟ من بزغاله ای کوچک و ناتوانم. فقط پوست و استخوانی دارم که با خوردن من سیر نمی شوی! اصلا چرا وقتی توی گله ما آن همه گوسفند چاق و چله هست تو نمی روی آن ها را بخوری؟گرگ گفت: نگران من نباش ای بزغاله چون در روزهای بعد یعنی فردا و پس فردا به سراغ گوسفند های دیگر می روم.در همین حال فکری به سر بزغاله زد و گفت: مثل این که تو گرگ لجبازی هستی و تصمیم خودت را برای خوردن من گرفته ای؟ پس چاره ای نیست، من پذیرفتم که باید بمیرم. فقط قبل از خوردن من، به یک پرسش من پاسخ بده.
بزغاله روی تخته سنگینی پرید و گفت: دوست داری مرا با شادمانی و لذت بخوری یا با اندوه و نگرانی؟گرگ جواب داد: چه حرف ها می زنی بزغاله نادان! من دوست دارم تو را با شادمانی و پایکوبی بخورم.بزغاله تپه کوچکی را نشان گرگ داد و گفت: پس اجازه بده اول بالای این تپه بروم و برایت آواز شادی بخوانم.گرگ قبول کرد و بزغاله جستی زد و بالای تپه رفت و تا می توانست صدایش را بلند کرد و گفت: آهااااا ی کمک .... آهااااای گرگ این جاست، کمک... آهااااا...گرگ فهمید که بزغاله دارد با این صدای بلند چوپان گله را خبر می کند برای همین به طرفش پرید ولی دیر شده بود و چوپان با چوب دستی بزرگش به سوی آن ها می آمد.گرگ از دیدن چوپان و چوب دستی اش ترسید و دید که دیگر نباید آن جا بماند پس پا به فرار گذاشت و رفت.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید