جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

صف همه جورش خوبه


صف همه جورش خوبه
عمه خانوم همیشه سفارش می کنه: از این حالت دربیا! واقعیتی بنام (صف) را بپذیر! یاد بگیر مثل بقیه آدم ها باش از (صف) نترس و برو توی (صف)!
و بعد سفارش اکید می کرد که اول صف یا اول های صف بودن بهتر است و صد البته که بهتر از آخر یا آخرهای صف است!
یک روز از سر ناچاری و بی پولی رفتم که از عابربانک پول بردارم دیدم (صف) عریض و طویلی از در بانک سرکوچه مان تا کنار ورودی منزل ما کشیده شده و من ناچارا باید می رفتم توی (صف)! با خودم گفتم حرف عمه جان را بی خیال (صف) (صف) است چه اول چه آخر! حالا همین جا می ایستم و منتظر می شوم تا نوبتم شود... بعد از یک ساعت که نوبتم شد دستگاه خودپرداز از کار افتاد و نوشت: مشترک گرامی....
با عرض پوزش...
به خودم دلداری دادم که حالا امشبه رو بی خیال پول! با جیب خالی خوابیدن را تمرین می کنیم. ببینیم مردمی که زیر خط فقر به سر می برند چه حالی دارند؟
فردا صبح زود بیدار شدم تا به عمه جان ثابت کنم که حرفهایش واقعا در من اثر کرده و آدم توی صف برویی شده ام؛ رفتم و توی صف شیر یارانه ای وایستادم اما تا صف به من رسید گفتند: شیر یارانه ای تمام شد باز به خودم دلداری دادم که حالا شیر یارانه ای نخوردم نخوردم! دنیا که به آخر نمی رسه فوق فوقش یا دچار پوکی استخوان می شوم یا این که یکی از استخوان هایم چند تا ترک برمی داره که اونم با دوا و درمان قابل حله! دنیا که به آخر نمی رسه!؟
در همین حال دیدم آن سر کوچه دارند نیرو استخدام می کنن شرایط استخدام را خواندم و دیدم همه جوره با شرایط من جوره! واسه همین راه افتادم رفتم منزل که مدارکم را بیاورم وقتی برگشتم، استخدام تمام شده بود. باز به خودم دلداری دادم که ای بابا، من که سه دهه از عمر مبارکمو بیکار گشتم این چند دهه باقی مانده هم روش!
همچنان که داشتم برمی گشتم منزل تا استراحت کنم و کمی قوای تازه به دست بیارم و برای رفتن به صف های متعدد دیگر آماده شوم دیدم دارند به بدهکاران بیکار و آسیب دیدگان زلزله و سیل و خشکسالی یک تخته پتو با اقساط بلندمدت می دهند.
رفتم و مودبانه و با خضوع توی صف ایستادم، نوبت که به من رسید همه چیز تمام شد. باز به خودم دلداری دادم که: توی این سه دهه از عمر بابرکتم کدام شب را بدون (پتو) سپری کرده ام که حالا باید به خاطر یک پتوی قسطی به اندازه چند دهه دیگر از عمرم توی صف بایستم؟! و راه افتادم شتابان رفتم نانوایی سر کوچه توی صف ایستادم تا لااقل از یک لقمه نان گندم که محروم نشوم اما چشم شما روز بد نبیند در همین لحظه که من رسیدم ساعت پخت نانوایی هم تمام شد و شاگرد نانوایی فریاد زد: کسی توی صف نماند که نان تمام شد! جان شما نباشد جان خودم! نتوانستم از این که یک قلم نفرین در حق خودم بگذرم که: لعنت بر این شانس!
اینقدر روحیه ام داغون شده بود که باید در اسرع وقت خدمت عمه خانم می رسیدم و رسیدم و شکایت کردم که عمه جان: اگر اجازه دهید من دیگر به هیچ (صفی) نروم چون جراحات روحیه ام، دارد به قلبم آسیب جدی می زند!
شیر و نان را کمافی السابق با نرخ شناور روز خواهیم خرید! بیکاری هم قسمتی از وجود بی مقدار ماست که اینگار قسمت نیست و نمی شود که از بیکاری در بیایم و گله ای هم در این باره از هیچ مسئولی ندارم! به هر حال با این فکاهی هایی که می نویسیم هم دلمان خوش است هم روزگارمان کمی ارزشمندتر می شود! از طرف دیگر هواشناسی گفته زمستان امسال به بدی سال گذشته نخواهد بود ثانیا سوخت زمستان از همین حالا ذخیره شده و شکر خدا و به مدد مسئولین نیازی به (پتوی قسطی) ندارم!
عمه خانم بلند شد یک عدد زنبیل داد دستم و گفت: پاشو برو فروشگاه سرکوچه، این فهرست خرت وپرت هایی را که نوشته ام را بخر و بیا و اگر دیدی صف تشکیل شده تو هم برو توی صف و سعی کن نفر اول صف باشی تا ببینم این دفعه چه اتفاقی برایت می افتد؟!
رفتم توی فروشگاه و کلی خرید کردم و رفتم توی صف صندوق که دیدم از قضای روزگار همه آن هایی که توی صف هستند هم سن و سالان عمه خانم یعنی بازنشسته های محترم هستند که معمولا ما جوان ها را بیشتر درک می کنند! پس این طور شد که برای نشان دادن درایت و هوش و زکاوتم به عمه خانم در زمینه نفر اول صف بودن! از همه بازنشسته های محترم پوزش خواستم و رفتم نفر اول صف شدم و مسئول صندوق هم با دقت و حوصله اجناس را با حساب ۳درصد مالیات ارزش افزوده حساب کرد!
با خودم گفتم: چه خوب شد که یک بار در عمرم زرنگی کردم و قبل از این که نرخ مالیات از ۳درصد فراتر رود برای عمه خانم کلی خرید کردم و بعد که پول را پرداخت کردم رسید گرفتم، نوبت مشتری بعد شد! در همین لحظه از بالا تماس گرفتند که دریافت مبلغ ۳درصد مالیات از همین لحظه تا اطلاع ثانوی لغو شده است... با خودم گفتم: مطمئنم که عمه خانم این را نخوانده بود.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید