جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

مارک دار!


مارک دار!
ایستگاه دردشت:
نیلوفر درحالی که در یک دستش دست مادر و در دست دیگرش جوراب های رنگ پا بود، وارد واگن زنانه مترو شد. باید تا شب جوراب ها را می فروختند. یک جای خالی در آخر واگن پیدا کردند و همراه مادرش روی صندلی نشستند. توجه نیلوفر جلب شده بود به مادر و دختری که هم سن خود نیلوفر بود و رو به روی آنها نشسته بودند.
نیلوفر نگاهی به عینک آفتابی گران قیمت و مارک دار زن کرد و بعد نیم نگاهی به عینک ذره بینی مادرش کرد که ده سال پیش از شاه عبدالعظیم خریده بودند و استاد اصغر سماور ساز سرکوچه شان تا حالا چند بار دسته و جاهای دیگه اون عینک را چسب کاری کرده بود.
زن شال قشنگی داشت که حتی اون هم مارک دار بود، در عوض روسری مادرش رنگ و رو رفته بود و یکی، دو جایش هم پاره.
وای ی ی ی! چه کتونی های قشنگی دارد با مارک..... که نسبت به سنش سبک و دخترانه است، کفش لاستیکی مادرش پریروز لای در اتوبوس شهرری گیر کرده بود و عباس آقا، کفاش محله شان با هزار منت مجانی تعمیر کرده بود. نیلوفر دعا کرد کاشکی اقلاً تا زمستون بتواند کفشی مناسب برای مادر تهیه کنند.
ساعت طلایی مارک دار... مادر اون دختر هم خیلی قشنگ بود، نیلوفر در دل آهی کشید و دعا کرد کاش اونها هم یه ساعت معمولی داشتند تا موقع جوراب فروشی مجبور نباشند روزی چند بار از مردم ساعت رو بپرسن غرق این افکار بود که توجه اش به حرکات دختر آن زن جلب شد، دخترک عقب مانده ذهنی بود.
نیلوفر از ته دل دعایش را پس گرفت و از خدا تشکر کرد. ناگهان مادرش دست او را کشید و متوجه شد که باید از مترو پیاده شوند.
ایستگاه میرداماد....

فاطمه شهریور (باران) . تهران
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید