سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

آوازی که شبیه هیچ آوازی نبود


آوازی که شبیه هیچ آوازی نبود
روزگاری یک برگ بود که درخت نداشت.
روزگاری یک باد بود که ابر نداشت.
روزگاری یک قطره بود که دریا نداشت.
قطره به برگ گفت: «بگذار رویت بنشینم و باد، هل ات بدهد و برویم دنیا را سیاحت کنیم.»
برگ گفت: «اگر باد قبول کند.»
باد خسته بود.
گوشه ای نشسته بود و به آفتاب سوزان نگاه می کرد. قطره گفت: «اگر از این جا نروم، می میرم.» باد می دانست که می میرد.
برگ گفت: «اگر از اینجا نروم خشک می شوم. تکه تکه می شوم.» باد می دانست که تکه تکه می شود.
روزها گذشت. قطره نمرد اما بخار شد.
برگ نمرد اما جزئی از خاک شد. باد نشسته بود و نگاه می کرد.
قطره، ابر کوچکی شد.
باد از جایش بلند شد. رفت دور دنیا چرخی زد و چند دانه با خودش آورد و توی خاک گذاشت.
برگ که دیگر جزئی از خاک شده بود، دانه ها را شناخت. مال همان درختی بودند که او روزگاری برگش بود.
باد، زیر گوش ابر کوچک آواز خواند نه مثل آوازهایی که ما معمولاً از باد می شنویم.
آوازی خواند که هیچ کس تا به حال نشنیده.
آوازی غمگین و ‎.‎.‎. ابر گریه کرد.
گریه های ابر، چند قطره کوچک شدند که روی دانه ها نشستند.
قطره ها توی گوش دانه ها همان آواز را خواندند اما دیگر آن آواز، آواز غمگین نبود.
سال ها بعد، بادی بود که ابرهای زیادی داشت.
برگی بود که درخت های زیادی داشت. قطره ای بود که دریا داشت؛ و من آواز آنها را شنیدم. آوازی که شبیه هیچ آوازی نبود؛ هیچ آوازی.
باور کنید.

[یزدان سلحشور]
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید