پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

زمان


زمان
شب است اما خورشید زیبای شب را دزدیده اند. این چه رسمی است خدایا تاریکی شب را نیز از ما دریغ می دارند! مهتاب را می بینم دلم برایش می سوزد به رویش لبخند می زنم و با خودم می گویم: حتماً چندی بعد مهتاب را نیز از ما دریغ می کنند.
نیم شعله سوزان شمع در اتاق دلم را می لرزاند به سوی پنجره می روم بی اختیار دستم را به توری پنجره می زنم انگار اتاق هم دیگر حق ندارد باد را لمس کند. چشمانم را می بندم. هجوم باد را به اتاق احساس می کنم. پنجره دیگر توری ندارد. حس می کنم زیر سایه درختی نشسته ام؛ انگار زمین فرشم باشد و آسمان سقفم. به دورها می نگرم چیزی می بینم شخصی است که با شتاب از اینجا دور می شود و مرا به اجبار با خود می کشاند. نه می توانم از او جدا شوم و نه می توانم از او سبقت بگیرم. مرا با زنجیری فولادین به این سو و آن سو می کشاند و تیرگی و روشنی ها را بر من روشن می سازد. آن چشمانی که سفید بود دیگر نیست. درچشمانش سیاهی های بسیاری می بینم نمی دانم ولی حس می کنم با این چشمان چیزی را می خواهد به من بفهماند.
در این فکر بودم که او چه چیزی را می خواهد به من بفهماند که ناغافل شمع نیم شعله سوزان اتاق رشته های افکارم را از هم گسیخت. آن شمع با زوزه های آرام و تند باد می لرزید و آرام می شد توری پنجره دیگر نمی تواند مانع خار و خاشاک شود. نگاهم به توری پنجره بود که ناگهان یک سیاهی را در مقابل چشمانم دیدم. شمع خاموش شد و توری درهم درید. تاریکی و خار و خاشاک بر من هجوم آوردند. آری اکنون می فهمم که آن چشمان چه چیزی را می خواهد به من بفهماند آری آن تیرگی ها، تیرگی های روزگاراند و آن چشمان زمان.
به روزگار فکر می کردم که ناگهان چشمم به پنجره افتاد به سویش رفتم توری را کنار زدم و پنجره را باز کردم روشنایی را در مقابل چشمانم دیدم به دور دست ها خیره شدم. آن دورها در آسمانی بی کران دسته ای از بلبلان خوش آواز خوان درحال کوچ بودند.

ندا پگرگ. اول دبیرستان. تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید