پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

خیال باف


خیال باف
در روزگاران قدیم پیرزن تنهایی از تمام دنیا فقط یک پسر داشت. یک پسر خیلی خیلی تنبل که هیچ کار و هنری بلد نبود. پسر پیرزن فقط می نشست و غذا می خورد و می خوابید، به هیچ کس و هیچ چیز هم کاری نداشت.
پیرزن از این اخلاق پسرش خسته شده بود و مرتب او را نصیحت می کرد اما فایده ای نداشت تا این که یک روز دوباره به همسرش گفت: تا کی می خواهی این قدر بی کار باشی؟ چرا مثل بقیه مردم بیرون نمی روی و پول در نمی آوری؟
پسر که دیگر از دست غر زدن های مادرش خسته شده بود پرسید: کجا باید بروم و چه کار بکنم؟
پیرزن با خوشحالی گفت: از یک کار ساده و معمولی شروع کن مثلا این تخم مرغ ها را که توی سبد چیده ام بردار و به بازار ببر و بفروش و با پولش غذا بخر و بیاور!پسرک سبد تخم مرغ ها را گرفت و راه افتاد، کمی که راه رفت احساس خستگی کرد و همان جا زیر سایه یک درخت نشست و سبد تخم مرغ ها را روی زمین گذاشت و شروع کرد به خیال بافی که: توی این سبد حداقل پنجاه تخم مرغ هست، تخم مرغ ها را می فروشم و با پولش یک خروس و پانصد تا مرغ می خرم، چند وقت بعد مرغ ها تخم می گذارند و از پانصد تا تخمی که گذاشتند پانصد تا جوجه می گیرم.جوجه ها بزرگ می شوند و تخم می گذارند.
کم کم پنج هزار تا تخم می کنند. از پنج هزار تا تخم مرغ، پنج هزار تا جوجه می گیرم.جوجه ها که بزرگ شوند، آن ها را می فروشم و با پولشان هزار تا گوسفند می خرم گوسفند ها هم تند تند بچه می زایند، بچه هایشان بزرگ می شوند و باز بچه می آورند.بچه های آن ها که بزرگ شوند و من صاحب چند تا گله گوسفند می شوم ده-دوازده تا چوپان استخدام می کنم تا از گوسفندهایم حفاظت کنند.وقتی گوسفندها خیلی زیاد بشوند، نصفشان را می فروشم و با پولشان یک قصر بزرگ می سازم و کم کم آماده می شوم برای این که ازدواج کنم و با این که از دختر همسایه مان خوشم می آید اما به خواستگاری دختر پادشاه کشور همسایه می روم.
پادشاه کشور همسایه وقتی ببیند این همه پول و ثروت دارم حتما دخترش را دو دستی تقدیم می کند. بعد جشن عروسی بزرگی می گیرم و همه مردم شهر را دعوت می کنم که در جشن عروسی من حضور داشته باشند اما اگر یک روز دختر پادشاه کشور همسایه با من بد اخلاقی کرد و به من گفت: تنبل بی عرضه (!) من حتما عصبانی می شوم و می زنمش پسرک همچنان که داشت به عصبانی بودن خودش فکر می کرد، یک دفعه پایش به چیزی خورد و دردش آمد، چشمش را که باز کرد دید بسته تخم مرغ را با پایش پرت کرده است آن طرف تر و همه تخم مرغ هایش هم شکسته است.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید