پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

تدبیر


تدبیر
می گویند مردی بود که نمی توانست جلوی دهنش را بگیرد. اگر دو «درهم» گیرش می آمد همه جا جار می زد و البته، رندان روی سرش می ریختند و پول را از چنگ اش در می آوردند. مرد، زن عاقلی داشت که هرچه نصیحت اش می کرد، به خرج اش نمی رفت. جواب می داد آدم باید صداقت داشته باشد! زن آخرش تحمل اش تمام شد.
رفت پیش مادرش که سنی از او گذشته بود و چیزهایی می دانست که به عقل جن هم نمی رسید. مادر به حرف های دخترش گوش داد. فهمید اگر کاری نکند، دخترش دیگر به آن خانه بر نمی گردد و در آن روزگار وانفسا، یک نان خور به خانه اش اضافه می شود؛ بنابراین نشست و در حالی که توی تنور خانگی اش نان می پخت، فکر کرد و فکر کرد.
فکر کردنش یک ماه طول کشید. توی این یکماه مرد، بیچاره شده بود چون چرخ زندگی اش از حرکت مانده بود و او هرچقدر هل اش می داد، چرخ حرکت نمی کرد. جرأت هم نداشت برود دنبال زن اش چون از مادرزنش خیلی می ترسید.
یک بار به دخترش سفارش کرده بود تا مرد دنبال کاری نرفته، نه غذا درست کند نه دست به سیاه و سفید بزند نه در را برایش باز کند؛ و مرد، وسط چله زمستان، دو شب، توی برف خوابیده بود؛ بنابراین، از آن طرف مادرزن فکر می کرد و از این طرف، مرد می ترسید! این قصه البته آخر و عاقبت خوشی پیدا کرد. زن به خانه اش برگشت و به مرد هم، دیگر حرفی نزد. مرد، هی حرف ها را برد بیرون و پول ها را از دستش قاپیدند و زن حرفی نزد. آخرش مرد، وسط زمستان رفت دو شب توی برف خوابید تا خودش را تنبیه کرده باشد.
بعد از آن دوشب سرد و مرگبار، زبان مرد از کار افتاد. دیگر نمی توانست حرف بزند. نصیحت مادرزن، عاقبت کارساز شد. زندگی زن و شوهر رونق گرفت چون دیگر، هیچ کس از اسرار اقتصادی شان باخبر نمی شد. زن بعدها به فرزندانش گفت که لال شدن پدرشان یک نعمت بود!

[یزدان سلحشور]
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید