پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

هیچ کس نمی دانست


هیچ کس نمی دانست
بیرون شهر در صحرای هموار، درخت انار کوچکی بود و مردی تنها با موهای سفید که جعبه‌های چوبی می‌ساخت...
او همیشه چند میخ اضافی به جعبه‌هایش می‌زد و به درخت انار می‌گفت: «شاید امروز آخرین روز زندگیم باشد.پس باید محکم‌ترین جعبه‌ها را بسازم.»
مرد با دیواری از جعبه‌های چوبی‌اش آنجا بود.نزدیک خط راه‌آهن.جایی که هر روز توفان عظیم گرد و غبار به هوا برمی‌خاست و درخت و مرد و جعبه‌هایش را مثل خوابی فراموش شده در برابر چشم مسافران قطار ناپدید می‌کرد.
مرد هر روز عصر به درخت کوچکش آب می‌داد و با خود می‌گفت:‌ «امروز باید پیش از توفان گرد و خاک به خانه برگردم.»
اما همیشه دیر می‌شد.مرد عادت داشت موقع رفتن تخته‌های روز بعد را آماده بگذارد.
میخ‌های خراب را با سوهان تیز کند.و کمی با درخت انار کوچکش حرف بزند:
«شاید این آخرین روز زندگی من باشد.پس باید میخ‌های تیز و تخته‌های صاف را برای پسرم آماده بگذارم.»
پیش از غروب مرد با موها و کفش‌های خاکی به شهر می‌رسید.
مردی که به هر غریبه‌ای سلام می‌داد.و هیچ کس نمی‌دانست که چه جعبه‌های محکمی می‌سازد.حتی پسرش نمی‌دانست که پدر هر روز میخ‌ها را برایش تمیز می‌کند.
شهرام شفیعی
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید