شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

امید و انتظار


امید و انتظار
دم غروب بود و آفتاب دل پسرک هم در حال غروب .
پدر قبل از این که قایقش را دردل رودخانه رها کند گفته بود: پیش از غروب آفتاب برمی گردم اما...
پسرک با بیدار شدن آفتاب بیدار می شد و با غروبش نوردل او هم خاموش. هر چند هنوز هم روزنه هایی از امید را در دل خسته و خاموش اومی شد می دید، اما این روال یک ساله او بود که ادامه داشت، پسرک هر روز به قاب تک پنجره فرسوده خانه شان به رودخانه چشم می دوخت و بعد تاب نمی آورد و به ساحل می آمد، چه سخت است انتظار بی پایان.
حتی پسرک به حرف های مادرش هم گوش نمی سپرد، تنها قول پدر بود که در گوش و یا شاید در قلب او نجوا می شد و صدای نرم و نیلوفرگونه خروش دریاچه، آهنگ زیبایی بود، پر از احساس و امید، که او را هم چنان مشتاق نگه می داشت.
ولی با گذشت یک سال، پسرک دیگر هیچ امیدی به پایان انتظارش نداشت، مگر پدر خلیل، خالد و یا پدر اسماعیل که چندی پیش به دریا رفتند برگشته بودند که پدر او برگردد. پسرک با فکرهایی که حاکی از پایان امیدش بود، تنها شعله های صبر و امید را در دلش خاموش می کرد، چرا که متجاوزین صهیونیست در خشکی و آب به یک اندازه بی رحم و سفاک هستند، ولی مگر نمی گویند انسان به امید زنده است. پس تنها جرقه ای کوچک برای روشن نگه داشتن شعله امید کافی است. پسرک دل به آهنگ موزون دریاچه سپرد و این سرآغاز جرقه ای بود به ظاهر کوچک اما در باطن به بزرگی امید.

فاطمه شهریور(باران).تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید