شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

چرخ و فلک


چرخ و فلک
روبروی آیینه ایستادم. موهای مشکی صاف و یکدستم را از دوطرف بافتم و به انتهایشان روبان صورتی خال خالی را که بابا برایم خریده بود، پاپیون زدم.
مامان کف هال کنار چرخ خیاطی نشسته بود و از تکه پارچه ها برایم پیراهن می دوخت. برای مردم هم خیاطی می کرد. روی قلب همه پنجره ها یک چیزی موج می زد، مثل انتظار. صدای زمزمه های مادر با صدای چرخ خیاطی در هم می آمیخت و من فرصتی پیدا کردم تا دوباره به ورقه ای که مدرسه داده بود، نگاه دیگری بیندازم. فردا به مناسبت روز پدر، همه باباها به جشن مدرسه دعوت شده بودند.
پدرم در عسلویه کارگری می کرد. همیشه ۲۰ روز به جنوب می رفت و یک هفته در تهران پیش من و مامان می ماند. ۱۲ سال داشتم ومی فهمیدم زمزمه های مادرم حال و هوای دلتنگی یک عمر به تنهایی بار زندگی بر دوش کشیدن دارد.
صدای زنگ تلفن فکرهای من و مادرم را به زمان حال کشاند. دوستم سمیرا بود. یک نفس می گفت و پشت هر پاراگراف می خندید.
- آره، سمانه جون! فردا واسه بابا جشن می گیریم. یه کیک شکلاتی هم سفارش دادیم. بابا هم قول داده من و داداشم رو ببره شهربازی.
وقتی گفت شهربازی یاد خاطرات ۷ سالگی ام افتاد. فقط یک بار به آن جا رفته بودم و حس هیجان و چرخ و فلک سواری آن هم چرخ و فلک به آن بزرگی هنوز ته دلم را قل قلک می داد.
- راستی سمانه، تو واسه بابات چه کار کردی؟
- من... من... من و مامان واسش ساعت خریدیم. فردا هم شام می ریم رستوران! دروغ می گفتم. نمی خواستم جلوی دوستم سمیرا کم بیاورم. چیزی به بزرگی یک غم بزرگ قفسه سینه ام را می فشرد. اگر بابا بود، خودم را می انداختم در آغوشش و یک دل سیر گریه می کردم.
مامان دوباره صدای چرخ خیاطی را درآورد. تلفن را که گذاشتم، رفتم توی آن یکی اتاق و با خودم فکر کردم برای بابا چه کار می توانم بکنم؟ یادم آمد آن روزی که با بابایی رفته بودم شهربازی، برایم یک بادبادک خرید. بابا می گفت: اگر آرزو کنم و بادبادک را به هوا بفرستم، آرزویم برآورده می شود.» فکر بچه گانه ای بود. این ها برای عالم هفت سالگی معنا داشت. در ۱۲ سالگی می دانستم که بادبادک ها آرزوی هیچ کس را برآورده نمی کنند!دفتر مشقم را روبرویم گذاشتم و از آن طرفی که چیزی ننوشته بودم یک قلب نقاشی کردم. عکس خودم و بابا را در میان آن کشیدم که دست در دست هم به سمت چرخ و فلک می رفتیم. چرخ خیاطی مامان هم می چرخید، چرخ و فلک هم می چرخید، چرخ ماشین مدل بالای بابای سمیرا هم می چرخید. مامان می گفت اگر بابا به عسلویه نرود، چرخ زندگی ما نمی چرخد!
بابا آن سالی که به عنوان کارگر نمونه جایزه گرفت با خنده به من که روی زانویش نشسته بودم، گفت: اگر کار نباشد، چرخ مملکت نمی چرخد.
با خودم فکر می کردم چرا فقط بابای من باید چرخ مملکت را بچرخاند آن هم در عسلویه؟! اما بابای سمیرا همیشه در خانه شان است و از همان جا یا از توی بنگاه معاملات ملکی اش چرخ مملکت را می چرخاند؟!
مامان داد زد: «بیا پیراهن را بپوش، ببینم اندازه ات است؟»
همین طور که به سمت او می رفتم نیم نگاهی به تقویم روی کمد انداختم. سه روز دیگر بابا می آمد. روبه مامان گفتم: «مامان، بابایی که آمد برایش جشن می گیریم؟!
- آره، دختر گلم!
- شهربازی هم می رویم؟
- آره، حتماً.
-مامان! واسه بابا چه کار می تونم بکنم؟
مامان مکث کرد. به چشم هایم خیره شد و با نگاه عمیقش گفت: «بابا کار می کند تا پول حلال بیاورد. تو هم دختر خوبی باش و خوب درس بخوان!» حالا هم طعم درس خواندن را خوب می فهمم و هم طعم پول حلال را... چه بادبادکی بود ولی!

آهو خرسند
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید